من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم . بعد از مرگ پدربزرگ خود در محیطی ماتمزده بدنیا آمده ام . زود بگویم که خیلی زود حافظه ام بکار افتاد . چند ماهی از تولدم تگذشته بوده که در همه چیز بروشنی میدیدم . امروز مثل اینکه دیروز بود روشن میبینم که در گوشه اطاق بزرگی (بعد ها فهمیدم حسینیه حاج شیخ فضل الله بوده ، نزدیک دری که بروی ایوانی باز میشد نعنوی مرا زده اند و دایه ام در گوشه اتاق نشسته مرا شیر میداد و در نعنو میگذاشت . از همان چند ماهگی تا بامروز ، هیچ چیزی در حافظه من گم نشده . در تمام جزئیات جریان گذشته ام با کمال وضوح بینا هستم حتی رنگ ها . خیلی زود چشم و گوشم باز شد .خیلی زود فهمیدم خانه ای که من در آن زندگانی میکنم جای مهمی بوده . خیلی زود فهمیدم پدر بزرگ من آدم مهمی بوده و به دارش زده اند . مثل اینکه از آدم بزرگ خوشم می آمد . یک محبتی از پدربزرگم در دلم افتاد که با محبتی که نسبت به پدرم داشتم فرقی داشت .
چطور شد که آن چیزها را فهمیدم ، زیاد نمیشود تحلیل و تجزیه کرد . تحلیل و تجزیه حقیقت حیات را خرد میکند ولی اینکه میدیدم از هر صفی و صنفی از عالیترین مقامات دولتی و ملی و روحانی تا دانی ترین طبقات کاسب و توده در خانه ما رفت و آمد میکنند . اینکه میدیدم هرکس میفهمد من نوهی حاج شیخ فضل الله هستم یا به قول خودشان شیخ شهید با یک حرمت و سلام و صلوات مخصوصی از من پذیرائی میکند ، اینها همه در من اثر زیادی داشت . یک نکته دیگری هم مرا متوجه حال و حالت مردم میکرد : هر ساله از اول تا سیزدهم رجب بیاد بود شهادت حاج شیخ در بیرونی چادر میزدند و روضه خوانی میکردند . قیامتی برپا میشد . یک کربلای حقیقی!
لابد اینهمه غلیان مردم برای حاج شیخ فضل الله است وگرنه پسران او که نه زری دارند و نه زوری و نه مالی دارند و نه مقامی . بعد ها که بمدرسه رفتم و سوادی پیدا کردم یک عامل دیگری هم بر اینها افزوده شد . دائما میان کاغذجات پدربزرگم میلولیدم و چیز ها میدیدم . بگذریم . باری اینها همه از ذهن من بچه میگذشت و جا می افتاد بطوریکه یک نوع غروری در من پدر آورده بود . غرور خانوادگی !
سالها میگذشت تا اینکه به کلاس پنجم ابتدائی مدرسه شرف مظفری رسیدم . کتاب تاریخ ایران ما از لحاظ کاغذ و چاپ و قد و قواره از تمام کتاب هایمان دلچسب تر بود / مولف آن ….. هرکه بود کاری نداریم …. .
همینطوری که عکس های آن را برسم بچه ها تماشا میکردم چشمم بعکس حاج شیخ فضل الله افتاد . با ذوق و شوق سرشاری بخواندن آن صفحات پیداختم . روز بد بنینید برای نخسیتیم بار در عمرم دیدم که به پدربزرگ من بد گفته اند . مضمون آن چند صفحه این بود :
شبخ فضل الله بتحریک محمد علی شاه با یک عده ارازل و اوباش و فراشی و قاطرچی رفت در میدان توپخانه و بنای مخالفت باملت و مشروطه را گذشات . ملت او را گرفت و به دار زد .
خیلی اوقاتم تلخ شد . کتاب را به پدرم نشان دادم گفتم : ببینیدچه چیزهایی نوشته!
پدرم سرسری نگاهی به آن صفحه انداخت و با حالت طبیعی و بی اعتنا گفت : دروغ گفته !
به گفتن نیازی نیست که زمینه فکری من بقدری آماده بود که به آسانی این حرف را پذیرفتم . یعنی پدر بزرگ من ارازل و اوباش بوده ؟ یعنی این مردم که من میبینم او را به دار زده اند ؟ ابدا!
البته که دروغ گفته . ارازل اوباش خودت هستی و جد و آبادت . این امر از همان کودکی اثر عمیقی در من گذاشت و مرا نسبت به مطبوعات از هر قسمی مظنون کرد . دیگر هر جه میخواندم نسنجیده قبول نمیکردم .
ولی فکر من به همین آسانی ها راحت نشد .راستی اگر مردم حاج شیخ فضل الله را دوست میداشتند پس چرا گذاشتند او را ببرند و به دار بزنند ؟
این سوال را از هرکه میکردم جواب همه تقریبا یکی بود . این مردم از اهل کوفه بدترند . تا بود دورو بودند و وقتی او را گرفتند به دارش زدند . همه متفرق شدند و رفتند گوشه ی صندوقخانه هایشان های های گریه کردند .