بعد از عملیات کربلای یک ، یادم هست که ما چند وقت از قلاجه رفتیم و بعد مجدد برگشتیم . ما چند نفر بودیم که می رفتیم در زاغه می خوابیدیم . یک زاغه ای داشتیم در قلاجه به این صورت که چادر زدیم بودیم و مهمات را با فاصله از بچه ها نگهداری می کردیم . دور آن زاغه سیم خاردار کشیده بودیم و در آن زاغه برای نگهبانی و مراقبت می ماندیم .
از آن جا سعید صدیق برای شناسایی منطقه کربلای دو رفت . برادرم ، حاج محمدرضا جعفری با چند نفر دیگر از بچه های تخریب رفتند برای شناسایی که یکی از آن ها سعید صدیق بود .
خلاصه برای شناسایی عملیات کربلای دو رفتند و بعد از چند روز آمدند و ما را بردند به منطقه حاج عمران برای عملیات کربلای دو . همه ی این ها یک مدت کوتاه طول کشید و رفتیم برای عملیات کربلای دو .
یک شب ، شهید سید محمد زینال حسینی آمد و یک بیسیم داد به من و من بیسیم را تحویل گرفتم . تخریب چی ها را جدا کرده بودند و تخریبچی ها معلوم شده بودند . معلوم شده بود که حسن مقدم و علی اصغر صادقیان تخریب چی بودند . آقا جعفر طهماسبی هم مرحله بعد آمدند . قرار بود ما خط را بشکنیم و معبر بزنیم ، بعد ، گروه دوم بیایند .
در گروه اول ، من بودم ، ناصر دواره ای از بچه های اطلاعات عملیات بود . حسن مقدم و سعید صدیق بود هم در یک گروه دیگر بودند .
سید محمد به من یک بیسیم داد و گفت که شما کاری به تخریبچی ها نداری ، اصلا تخریب به تو حرام است ، این بیسیم بر روی دوشت باشد .
اولین بار من آنجا شنیدم که سه مدل شناسایی داریم . یک شناسایی قبل از عملیات هست ، یک شناسایی حین عملیات است که برای آنهایی که در مقر تاکتیکی نشستند خیلی مهم است . ما آن موقع ارزشش را نمی دانستیم و بعدا ارزشش را متوجه شدیم . یک شناسایی هم بعد از عملیات هست.
یک بی سیم به من دادند . از این مدل ها که آنتنش را باز می کردند و بالا می رفت . آن جا من را برای شناسایی حین عملیات انتخاب کرده بودند و یک بی سیم روی دوشم گذاشتند و من هم سرم را پایین انداختم . گفتند شما به تخریب کاری نداشته باش . این ها کشته شدند یا زنده ماندند یا مجروح شدند ، تو فقط با این بی سیم می روی داخل منطقه و ما را توجیه می کنی که بدانیم چه خبر هست؟ چی هست ؟ کی کجا رفته ؟ کی کجا نرفته ؟ کی کدام طرف هست ؟
گفتند وظیفه ی تو این است که این اطلاعات را باید به ما بگویی و ما در مقر تاکتیکی نشستیم و از آنجا کارهایمان را انجام می دهیم . عملیات کربلای دو یک عملیات بسیار وسیعی بود . یک سری ارتفاعات دور دست بود که به آن ارتفاعات سکران می گفتند . کوه های بلند پوشیده از برف بود .
شهید حاج ناصر اربابیان به آن ارتفاعات رفته بودند که یادم هست یک روز جلوتر حرکت کرده بودند . در مسیر ، از لای برف ها با بادگیرهای سفید رفته بودند که یک شب هم لای برف ها خوابیده بودند . این ها قرار بود پشت منطقه را بگیرند و از پشت بیایند . به آن ارتفاعات آنه و قله کِدو می گفتند .
ما این مسیر را پایین رفتیم و خیلی هم راه زیادی بود . یادم هست که هم نماز ظهر و هم نماز مغرب را در این مسیر خواندیم . من که بی سیم روی دوشم بود یک مقدار بارم تر سنگین تر از بقیه بود . گاهی هم زمین میخوردم و زانو هایم به زمین می خورد . اینقدر که شیب تندی بود ، اصلا دست خودم نبود . این مسیر را آمدیم پایین و به سیدمحمد گفتم چطور میخواهند تدارکات را تا اینجا بیاورند ؟ سید گفت از مسیر آن طرف می آورند . نگاه کردم و دیدم هیچ مسیری قابل ترددی وجود ندارد . گفتم از کجا ؟ کدام مسیر ؟ گفت حالا بیا ، بعدا نشانت می دهم . سید می خواست به ما دلداری بدهد و خبری از تدارکات نبود . هیچ راهی نبود ، همه اش دره و کوه بود . راهی نداشت که بخواهند تدارکات را از آنجا بیاورند!؟
پایین این ارتفاعات ، میدان مین بود که شاید از آنجا می خواستند بیاورند . سیدمحمد به آن اشاره کرد و گفت تدارکات را از اینجا می خواهند بیاورند . گفتم اینجا اگر بخواهند پل هم بزنند دوازده سال طول می کشد . بریم ببینیم چطوری هست …
رفتیم پایین و بالاخره رسیدیم . آنقدر خسته بودیم که من یادم هست چند دقیقه نشستیم . عراق چلچراغ میزد . عملیات لو رفته بود . شاید نباید آن عملیات را انجام می دادیم . باید به بچه ها می گفتند برگردید بالا و عملیات نکنید. بچه های گردان جندالله به فرماندهی شهید کاوه ، یک گروه ویژه شهادت داشت . این ها آمده بودند پایین و درگیر شده بودند . ما که داشتیم می رفتیم پایین ، دیدیم این ها درگیر شده بودند . اما با این حال ما رفتیم و عملیات را ادامه دادیم .
هلیکوپتر و هواپیما آمدند و چهلچراغ ریختند . چهلچراغ یک ربع در هوا می ماند و خیلی یواش پایین میامد . عملیات لو رفته بود ، در همان موقع کلی آتش ریختند . من یادم هست نشسته بودیم که ناصر دواری آمد و حسن مقدم را برداشت و برای شناسایی با خودش برد . برای این که حسن مقدم در میدان مین معبر بزند .
حسن رفت و بعد مدتی برگشت آمد و گفت میدانی چی شده ؟! کارمون در اومده …
گفتم : چرا ؟ گفت میدان مین آتش گرفته .
آتش گرفتن میدان مین خیلی خطرناک است . علاوه بر اینکه مین ها منفجر می شوند ، امکان معبر زدن هم وجود ندارد یا دستکم خیلی سخت میشود .
آنجا بوته به اندازه یک متر درآمده بود ، انگار که گندم زار بود . این حجم از علوفه آتش گرفته بود و همه جا را روشن کرده بود . معبر ما باز نشد که چند تا دلیل داشت . یکی از دلایلش این بود که میدان مین ما به صورت افتضاحی آتش گرفته بود ، جنگ شده بود اصلا . ما آمدیم حرکت کردیم که برویم پایین .
فرمانده گروهان ما ، اسمش فکر کنم حاج اکبر سرپوشان بود که عقب ستون بود . تخریب چی نیروهایش مشخص بودند . دو نفر از آن ها عقب و دو نفر از آن ها جلو می آمدند . من هم جلو می رفتم .
از یک شیار آمدیم پایین ، یک تپه که آمدیم ، دوباره عراق شروع کرد به کوبیدن آنجا . من یادم هست آن جا خودمان را زمین زدیم ، من بلند شدم دیدم همه شهید شدند . یکی از بچه ها که اسمش یادم نیست ولی رفیق سید مجید کمالی بود ، آنجا شهید شد . بچه های تخریب چی هم شهید شدند . بعد که بلند شدم ، دیدم یک سنگر کمین ، بر روی ما دوشکا گرفته است . گروهانی که هادی کسکنی هم به آنجا رفته بود را هم زده بودند . اصلا داشت منطقه را شخم می زد .
من همیشه اول عملیات که می خواستم به ماموریت بروم استرس داشتم ولی در عملیات که کار را تحویل میگرفتم ، دیگر استرس نداشتم و از هیچی نمی ترسیدم . خدا قسمت می کرد و واقعا دست خودم نبود . تنها کاری که کردم این بود که بلند شدم و این نیروها را لای این شکاف ها می بردم . مجروح ها را می کشیدم و توی شیار می انداختم . بچه های گردان تخریب به من گفتند جعفری بیا پایین می زندت ، دوشکا دارد سنگر را می زند ، دیدم که دارد سنگر ا را میزند . من هم بیسیم را برداشتم و با بی سیم ایستادم جلوی این دوشکا و اصلا اگار حالیم نبود .
برای من ، فقط مهم این بود که بچه ها را رد کنم . فرمانده گروهان بود . یکی و به فرمانده گروهان گفت داش اکبر کجا بریم ؟ کجا بریم ؟ حاج اکبر گفت بریم معبر بزنیم .
گفتم کجا بریم معبر بزنیم ؟ بچه های تخریب رفتند ، دیدند ، گفتند نمیشود معبر زد ، معبر آتش گرفته است .
گفت نه . باید معبر بزنیم . گفتم باشه معبر بزنیم .
به حسن مقدم گفتم : حسن! این بی سیم نمی گیره (اتصال برقرار نمیشه) . اجازه بده من این بیسیم رو یک جا بگذارم ، بعد بیام و معبر بزنم . حسن بچه سپاهی بود و یک اخلاق خاص و تندی هم داشت . گفت نه ! شما باید کار خودت را بکنی و تو حق نداری در کار من دخالت بکنی. گفتم من به کار تو که کاری ندارم . میخوام بیام کمکت بکنم . این بی سیم بار اضافی هست که آوردم و الان نمی گیره . الان هر چی پوش می کنم جواب نمیدهند . پس اجازه بده اینو یک جای امن بگذارم و بیام کمک .
گفت نه . شما نباید دخالت کنید . اصلا به شما ارتباط ندارد . من اگر شهید بشوم این بغلی هست که معبر رو ادامه بده ، تو نباید دخالت بکنی .
سعید گفت حسن راست میگوید ، دعوا نداریم که . من هم گفتم باشه .
از اونجا که رفتیم ، چند نفر اومدند دنبال تخریبچی . گفتند تخریجچی کی اینجا هست ؟ گفتم من تخریب چی ام چه کاری دارید ؟ اونم دید من اینجا ایستادم ، گفت می خواهیم معبر بزنیم . گفتم کجا ؟ یک جا رو نشون دادو گفت اینجا بزنیم . گفتم باشه ،بریم بزنیم .
به حاج اکبر گفتم فقط شما پشت من طناب بکش . این بچه های تخریب هم حق ندارند بیایند . من میروم معبر می زنم و شما پشت من طناب معبر بکش که بچه های رزمی بیایند .
حاج اکبر گفت پاشو . آمدیم پایین و دیدیم عراق دارد شخم می زند و قشنگ خاک بلند می شد . با دوشکا می زد . خاک از روی سر و صورتمان بلند می شد . کسی نمی توانست تکان بخورد . گفتم بریم . گفت نه نمی شود . گفتم نمیشه چیه ؟ نروی بگویی تخریب چی نیامد! من تخریب چی هستم . گفتم بسم الله پاشید بریم ، من حرفی ندارم و معبر میزنم .
یادم هست آن معبر رو بالاخره نزدیم و برگشیتیم . یک مقدار آمدیم پشت و دیدیم جعفر طهماسبی و چند نفر دیگر آمدند و ما را رد کردند .
جعفر این ها آمده بودند و معبر دیگری را دیده بودند ، بچه ها را از آن معبر عبور داده بودند و به ما گفتند به عقب برگردید . ما هم گفتیم برگردیم .
اینجا در این عملیات ما شکست خوردیم . علت شکستمان هم این بود که عملیات لو رفته بود . یادم هست موقع برگشتن که این ارتفاع را بالا می آمدیم ، هر سه قدم که می آمدیم ، می نشستیم استراحت می کردیم . انقدر خسته شده بودیم . من یک کلاش هم از آنجا با خودم آوردم . جنازه ها را هم لای این صخره ها کشانده بودیم . بچه های تعاون آمدند و دیدند ما جنازه ها راکشاندیم یک طرف دیگر و از منطقه جدا کردیم .
ظاهرا جنازه ها را کشانده بودند کنار و به یک جای دشت مانند برده بودند . یادم هست هواپیماهای عراقی آمدند ، از این هواپیماهای سم پاشی که هواپیماهای دوزاری بهش می گفتیم . سه چهار تا از این هواپیماها آمدند . این ها آمدند ارتفاعات را زدند ، که این سنگ ها ریخته بشود روی سر ما . سنگ ها می ریخت و می آمد .
خیلی ارتفاع بدی بود . موقع پایین اومدن ، راه به این صورت نبود ، شاید از مسیر دیگری رفته بودیم . موقع بالا رفتن نمیدانستیم مسیر کجاست و مسیر به چه صورت هست . خودمان را بالا کشاندیم و بالا رسیدیم . یادم هست در مسیر دو تا برادر را دیدیم که نشسته بودند . خسته شده بودند و می ترسیدند . یکیشون می گفت باید برویم ، باید برویم ، بابا منتظر ماست .
بالاخره خودمان رو یک جوری از آن ارتفاع عقب کشاندیم اما آن جا نباید عملیات می شد چون که عملیات لو رفته بود .
این خاطرات من از عملیات کربلای دو …