یکی از بچه های گردان تخریب لشگر ده ، شهید اسماعیل خوش سیر بود که چند برادر بودند یکی از آنها ایوب بود . یکی از ویژگی های ممتاز شهید اسماعیل خوش سیر شوخ طبع بودنشان بود . چون همیشه عملیات نبود و چون در فضای دور از خانواده بودند حوصله جوان ها سر می رفت. معنویات هم تا حدودی می توانست نیاز جوان ها را تامین کند . تعدادی از بچه ها نقش ویژه ای در این فضا ایفا می کردند که در عین حال هم در چارچوب بود که به فضای جنگ لطمه نخورد و هم به بقیه نشاط میدادند . مانند شهید فیروز بخت و شهید خوش سیر که روحیات خیلی خوبی داشتند . هم اهل معنویت بودند و هم اهل کار و تلاش و نشاط بودند.
در عملیات های آخر که همزمان با مرصاد بود قرار شده بود بچه ها بروند و مرز را مین گذاری کنند . دو قسمت شده بودیم ، یک قسمت برای غرب و یک قسمت برای جنوب ، جنوب که رفتیم نزدیک های عید غدیر بود . فکر کنم شب عید غدیر سال شصت و هفت بود . آقا سلیمان آقائی مسئول گروه در جنوب بودند و بنده نیز در کنارشان بودم . یک روز جمعه با بچه ها قرار بود شب برای کاشتن مین ها برویم . بچه ها مین ها ی 19 را در پشت لندکروز گذاشته بودند . بعد از ظهر جمعه به خاطر عید غدیر رفتیم ناهار از شهر خریدیم و امدیم. اسماعیل گفت : حاج آقا! چیه این دعای سمات ؟ هی میگن دعای سمات!؟ بردار بیار بخونیم ببینیم چیه این دعا . گفتم عیب نداره ما هم در خدمتیم می خونیم . پاشدیم رفتیم وضو گرفتیم . یادمه رفت مسواک زد و تر و تمیز کرد و بعد اومدیم دعا رو خوندیم و نزدیک غروب جمعه بود و به راه افتادیم جهت کاشتن مین ها . تقریبا 10 الی 12 نفر پشت لندکروز روی مین ها نشسته بودند . با یک حرکت اشتباه ممکن بود مین ها منفجر بشوند . ما از لب خاکریز مین ها را دست به دست می دادیم و دو نفر در جلو ، آقایان کاوه ذاکری و شهید خوش سیر مین ها را می کاشتند . در حین کاشتن هلیکوپتر آمد بالای میدان که بچه ها کار را رها کردند و جان پناه گرفتند و خود را اختفا کردند. به مدت 2 دقیقه دست از کار کشیدند ولی دوباره با وجود هلیکوپتر مشغول به کار شدند. من از این بی احتیاطی ناراحت شدم ، چون باید از جانشان محافظت می کردند . به میدان دویدم و شروع به فریاد زدن کردم که این چه کاری است که انجام می دهید؟ این دو بزرگوار گفتند حاجی ما کار و زندگی داریم شاید این هلیکوپتر بخواهد حالا حالاها بچرخد…
یک شب مهتابی در شانزدهم و هفدهم ماه بود . یک مقداری کار کردیم و قرار شد برگردیم و نماز مغرب و عشا را بخوانیم و دوباره برگردیم و مشغول به کار شویم . در برگشت من و آقا سلیمان جلو نشسته بودیم ، کنار راننده و بقیه عقب ماشین . یکدفعه یک 120 خورد کنار جاده ، من به آقا سلیمان گفتم برو ببین برای بچه ها اتفاقی نیافتاده باشد . آقا سلیمان سرش را از ماشین بیرون برد و از بچه ها پرسید چه خبر ؟ بچه ها گفتند چیزی نشده، بریم . همین که ماشین حرکت کرد . بچه ها زدند رو سقف که تند تر حرکت کنید که اسماعیل ترکش خورده ما سریع تر حرکت کردیم که به بهداری برسیم . ماجرا اینطور بود که اسماعیل در برگشت داشت بچه ها را می خندوند و صدای برنامه تلوزیونی ننه نقلی را درمی آورد و بقیه را می خنداند وقتی 120 خورده بود کنار ماشین ، ترکش ریزی می خوره زیر قلب ایشان و چون ایشان شروع می کنه به خر خر کردن بقیه فکر می کنند هنوز داره بچه ها رو می خندونه . وقتی صدای خرخر سینه ی ایشان ادامه دار میشه بچه ها متوجه می شوند که ترکش خورده ، البته ما خیلی سریع به بهداری رسیدیم اما متاسفانه ایشان به شهادت رسیدند . روحیه ی ایشان ادب ،شادابی و نشاط در عین معنویت که برای ما خیلی ارزشمند بود .