همیشه خدا خدا می کردم که برامون اتفاقی نیفتد . زیرا نمی دانستم که چه کسی را به عقب بیارم. همیشه دعا می کردم که کسی چیزیش نشود. عملیات والفجر8 هم خیلی این دعا را می کردم. می گفتم برای خودم اتفاقی بیفتد اما برای بچه های تیم نیفتد. عملیات والفجر 8 برای علی پیکاری این اتفاق افتاد و خیلی کتکش زدم و دعوایش کردم.
عملیات که تمام می شود و ما درآب بودیم و ما داشتیم راه را باز می کردیم و یک تیربار آن طرف کار می کرد که علی با بچه ها رفته بود آن را خاموش کند. بعد از اتمام کار ، علی خسته می شود و یک پتو می کشد روی خودش . وقتی بچه های گروه دوم که می روند می بینند یک ایرانی افتاده است . روی برانکارد می گذارند و با خودشان می آورند. در صورتی که حاج عبداله گفته بود کسی از بچه های تخریب حق ندارد به جزیره برود. من قایق ها را می گرفتم از لای سیم خاردارها رد می شدم و یک حسی به من می گفت یکی در قایق آشنا است.پریدم بالا و دیدم که یک جنازه تو پتو بود و یکی هم آش و لاش و پتو را زدم کنار دیدم علی پیکاری است. داشتم خودم را می زدم که بلند شد. نگاهش کردم و شروع کردم به دعوا کردن با علی که نمی گی من دلواپست می شوم