شهید همایون (مهدی) ضیائی دنبال مسائل عرفانی و سیر و سلوک و برنامه و ذکر بود و من هم از چیزهایی که در دوران طلبگی یاد گرفته بودم به ایشان انتقال می دادم . به ایشان می گفتم : نباید به بچه ها بگویی و آن ها بفهمند ! ایشان هم واقعاً رعایت می کرد و با بچه ها عادی بود .
در عملیات کربلای پنج به من گفت : حاج آقا فقط این را به شما می گویم که ما رفتیم معبر بزنیم و تا وسط های معبر رفتیم . وسط معبر که رسیدم فرمانده گردان به ما گفت که دیر شده است و دیگر وقت برای ادامه ی معبر نیست . گفتم : من در میدان می دوم و شما هم پشت سر من بیایید . به فرمانده گردان گفتم که من وقتی شروع به دویدن کردم بقیه هم پشت سرم بیایند و کسی نماند . من دویدم و آنها هم پشت سروم دویدند . یک لحظه برگشتم و دیدم یکی افتاد روی زمین افتاد. جلوتر رفتم و دوباره به عقب نگاه کردم دیدم که یکی دیگر روی زمین افتاد.
خلاصه من از میدان مین رد شدم اما حدوداً سه الی چهار نفر پایشان روی مین رفت و روی زمین افتادند . بقیه ی دسته هم رد شدند . این هم یکی از خاطرات شهید ضیائی بود. این ماجرا را به کس دیگری نگفته بود.
طفلی چه دردی کشیده از غضه شهید شدن اون چهار شهید
جانم فدای شهدا
یا لیتنا کنا معکم فافوز فوزا عظیما