عملیات کربلای پنج درواقع یک عملیات تعجیلی برای غافل گیری دشمن بود . عملیات کربلای چهار، تقریبا پانزده روز قبل از عملیات کربلای پنج اتفاق افتاد . به خاطر لو رفتن عملیات و عدم الفتحی که شکل گرفت ، دشمن جشن و شادی به پا کرد و در همه ی رسانه های دنیا اعلام کرد که جلوی عملیات ایران را گرفتم و آنها را سرکوب کردم . جوری در ارتش ایران جا انداخته بودند که تا مدت ها ایران کاری نمی تواند انجام بدهد چون در این عملیات حسابی شکست خورده است .
این در حالی است که وقتی عملیات لو رفت ، یک بخش کوچکی از رزمنده ها وارد عملیات شده بودند و آن یگان های اصلی که باید عبور می کردند وارد عمل نشده بودند . یکی از یگان های اصلی که بعد از شکستن خط باید ادامه می داد ، لشگر سیدالشهدا بود . لشگر سیدالشهدا در خرمهشر مستقر بود اما چون عملیات لو رفت و عملیات لغو شد ، ما اصلا وارد عمل نشدیم . دشمن به خاطر آن که در دنیا بزرگ نمایی کند ، گفته بود عملیات ایران شکست خورده و تعداد زیادی تلفات و اسیر گرفتیم . بنابراین در تحلیل هایشان به این نتیجه رسیدند که تا مدت ها ایران نمی تواند حرکتی انجام بدهد . اما در واقع خیلی از یگان ها آسیبی ندیده بودند و در عقبه هایشان بودند . دقیقا پانزده روز بعد از عملیات کربلای پنج در حالی که دشمن سرگرم جشن و پایکوبی اش بود ، عملیات کربلای پنج انجام شد .
یک مقدار بالاتر از منطقه ی جزیره ی ام الرصاص که در اروند است منطقه ی شلمچه واقع شده است و عملیات کربلای پنج در شلمچه آغاز شد . نیروهای آماده ای که داشتیم درواقع آن شب وارد عملیات شدند و عملیات پیروزمندی را رقم زدند .
در شب عملیات کربلای پنج ، شهید آقا سید محمد زینال حسینی ما راهی خط کرد . یعنی با همدیگر به خط مقدم رفتیم . ایشان تا پای خط آمد و ما را یکی یکی از زیر قرآن رد کرد . در حالی که لباس غواصی تن ما بود و آماده ی عملیات بودیم ، یک صحبت سر پایی با ما کرد و قسممان داد که هر وقت مأموریتتان تمام شد برگردید و ادامه ندهید .
در عملیات ، هر کس یک مأموریت مخصوص خودش را داشت . حاج سید محمد زینال حسینی و حاج عبدالله نوریان خیلی روی نیروها حساس بودند . همیشه نگران بودند که بچه ها بعد از اتمام ماموریت هایشان ، جلوتر بروند و اتفاقی برایشان بی افتد . چون بچه ها شوق داشتند ادامه بدهند و از آنجایی که عملیات ها معمولا چند مرحله ای بود ، فرماندهان گردان نگران بودند که برای مراحل بعدی نیرو نداشته باشند و تلفاتی بدهیم و نتوانیم ادامه ی عملیات را انجام بدهیم . به همین خاطر خیلی تاکید و سفارش می کردند که مأموریتی که به شما محول شده است ، به محض این که تمام شد برگردید . من یادم هست که قسم میدادند و میگفتند : تو را به فاطمه ی زهرا برگردید . واقعا قسم می دادند .
در شلمچه ، منطقه آب گرفتگی داشت . شهید سید محمد زینال حسینی ما را راهی کرد و ما به سمت دشمن حرکت کردیم . آن جا ما یک گروهی بودیم که حاج ناصر اربابیان مسئول گروه ما بود . رزمنده های تخریب به تناسب مأموریت هایشان در گردان های مختلف برای معبر زدن تقسیم شده بودند . ما هم ماموریت خاصی داشتیم و همه مأموریت ما در آب بود . ما دو سه کیلومتر شنا کردیم تا به محدوده ی صد و پنجاه متری از خط دشمن رسیدیم .
آن شب ما یک گروه خاصی بودیم و ماموریت مان انفجار دژ شلمچه بود . در شلمچه ، یک آب گرفتگی با حجم زیاد در جلوی خط عراقی ها بود . آن منطقه ، قبلا خاک ریز ، تپه و سنگر بود ولی عراق برای آن که از نفوذ رزمنده ها جلوگیری کند ، در منطقه آب انداخته بود . بین ما و خط مقدم دشمن کاملا آب بود . به همین خاطر ما باید با لباس غواصی می رفتیم . از این طرف هم نزدیک به هزار نفر از نیروهای رزمنده سوار قایق شده بودند و آماده بودند تا پس از انفجار دژ شلمچه حرکت کنند و بروند به پشت نهرهایی که در منطقه بود . باید با قایق حرکت می کردند .
عراق در منطقه آب انداخته بود و یک سری خاک ریزهای دوجداره ای از داخل آب بیرون آمده بود . دو رشته خاک ریز در موازات به سمت خط دشمن ، حدود یک متر یا یک متر و نیم ، از آب بیرون آمده بود و هم وسط این دو خاکریز و هم اطرافشان آب بود . انتهای این خاک ریزها که به سمت دشمن می رفت ، در فاصله ی صد یا صد و پنجاه متری از سنگرهای عراقی بسته می شد . مأموریت ما این بود که این مسیر را برویم و به صد متری دشمن برسیم و آن جایی که خاک ریز بسته می شود را منفجر کنیم تا راه برای قایق ها باز شود و دیگر مانعی بر سر راهشان نباشد و مستقیم به معبری بروند که رزمنده ها برای نیروهایشان باز می کنند . آن شب آقا سید محمد ما را راهی کرد و رفتیم . الحمدالله مأموریت ما با موفقیت انجام شد . آن مهمات و خرج گود ها و نیترات هایی که برای انفجار همراه داشتیم را بردیم و به آن خاک ریز رسیدیم . درگیری تقریبا شروع شده بود و ما هم شروع کردیم به مسلح کردن دژ . تقریبا نزدیک صبح بود که انفجار انجام شد و قایق ها حرکت کردند . وقتی حرکت کردند راهشان باز بود و رفتند و به آن مقصدشان که خط دشمن و ادامه ی عملیات بود رسیدند .
عملیات کربلای پنج مراحل مختلفی داشت . آقا سید محمد زینال حسینی توصیه کرده بود و گفته بود وقتی مأموریت را انجام دادید برگردید ، ما هم برگشتیم . چند روز بعد ، مجددا برای شرکت در مراحل بعدی عملیات ، با آقا سید محمد و چند تن از بچه ها به خط رفتیم . بعثی ها سنگرهای نونی شکلی را تعبیه کرده بود که کاملا به منطقه اش مشرف بود و به دست ما افتاده بود . منطقه تصرف شده بود ولی عملیات ادامه داشت و باید به جلوتر می رفتیم . فکر کنم مرحله ی دوم عملیات بود که ما و آقا سید محمد و چند نفر دیگر برای انجام ماموریت رفتیم . حداقل پنج شش نفر بودیم . یکی دو نفر هم از بچه های گردان های دیگر بودند . شهید حسین اسلامی که از بچه های اطلاعات بودند هم آن شب با ما بود که همان شب هم کنار ما شهید شد .
خاطره ی جذابی که با آقا سید محمد از شب دوم داریم مربوط به همین زمان میشود . منطقه شدیدا بمباران و گلوله باران می شد . عراق روز ها بمب خوشه ای می ریخت و به همین دلیل بچه ها در تمام طول روز در سنگر بودند و شب ها هم خمپاره بود . آن شب ، قبل از غروب آفتاب ، منطقه بمباران خوشه ای شد که این بمب ها کنار سنگر ما افتاد و یادم هست خیلی از رزمنده ها جرات نمی کردند به سمتشان بروند .
من که این خاطره را دارم تعریف می کنم می خواهم یک مژده ای به همه ی رفقای تخریبچی بدهم که آقا سید محمد قول دادند همه ما را شفاعت می کنند .
عملیات باید ساعت نه-ده شب شروع می شد . ما نماز مغرب را خواندیم و آقا سید ما را در یک سنگر خیلی کوچک و جمع و جور و خیلی فشرده جمع کرد . آن جا از عملیات و این که هدفمان چی هست و چه کاری می خواهیم انجام بدهیم صحبت کرد . نکته ی مهم صحبت های آقا سید این بود که منطقه ی این عملیات شناسایی نشده است . بچه های اطلاعات گفتند ما فقط یک بار مسیر را برای شناسایی رفتیم و برگشتیم و آنقدر در منطقه درگیری شدید بود که نتوانستیم شناسایی را بطور کامل انجام بدهیم . از خطرات ماموریت و اهمیت ماموریت هم صحبت کردند . آقا سید گفتند که عملیات به این صورت است و خیلی هم سخت است . چون منطقه کوچک بود و عملیات در آن واقعا هم سخت بود . انصافاً آتش دشمن بسیار شدید بود و اصلا قطع نمی شد . یک وقت ممکن است در منطقه ای عملیات شود و نیرو خودش را در حالی به خط دشمن می رساند که هیچ خبری از آتش سنگین و تیر و خمپاره نیست ولی در این منطقه قبلا عملیات شده بود و هم دشمن هشیار بود و هم می خواست منطقه را پس بگیرد . هرشب می زد و هر شب پاتک می زد و هر شب گلوله باران می کرد . قدم به قدم این منطقه را می زد . حتی بعضی اوقات ما از سنگر هم نمی توانستیم بیرون هم بیاییم و ناچار برای آن که به عملیات برویم بیرون آمدیم . آقا سید محمد از سختی ها و مشکلات عملیات گفتند . آقا سید محمد می دانست که ممکن است بعضی از بچه ها از عملیات برنگردند و امکان دارد خیلی از بچه ها و حتی خودش شهید بشوند . ما را نصیحت کرد و سفارش و صحبت کرد .
نکته ای این جاست که من یادم نمی رود و به همین دلیل درواقع اسم این خاطره را دست شفاعت آقا سید میگذارم . آقا سید دستش را گذاشت و همه بر روی دست ایشان دست بیعت گذاشتند . هفت – هشت – ده دست بالا رفت . یکی دو نفر از بچه های گردان هم بودند . آقا سید گفت از این سنگر که بیرون رفتیم ، نمی دانیم چه اتفاقی می افتد . به مادرم فاطمه زهرا قسمتان می دهم ، هر کسی که شهید شد دیگران را شفاعت کند . من گفتم : شما سید هستید ، شما باید قول بدهید و ما از شما باید تعهد بگیریم . آقا سید گفت من هم قول می دهم که اگر شهید شدم ، همه ی رفقا را شفاعت می کنم . برای ما این صحنه لذت بخش بود . هم روحیه به ما داد و هم خیالمان راحت بود که اگر اتفاقی افتاد ، یک شفیعی داریم .
شهید سید محمد زینال حسینی هم واقعا آدم مهربانی بود و هم در کار ، خیلی قاطع و جدی بود . اما دل رحم و مهربان بود . یقینا ما اول با توکل به خدا و بعد هم شفاعت رفیق های شهیدمان دلمان به این دنیا خوش است . که اگر یک روزی به هر طریقی خدا ما را ببرد ، دلمان به شفاعت رفقایمان گرم است بالاخص به آقا سید که الگویی برای ما بود .
خلاصه ما رفتیم و به سمت دشمن حرکت کردیم . درگیری خیلی سختی اتفاق افتاد که آن جا یادم هست شهید حسین اسلامی از بچه ها ی اطلاعات بود درکنار من تیر خورد و همان جا هم جا ماند . خیلی هم تلاش کردیم که ایشان را برگردانیم اما انقدر که منطقه به هم ریخته بود و انقدر که گل و شل و آب و نیزار و نخل بود که نتوانستیم . فکر می کنم حاج ناصر اسماعیل یزدی یکی دو مرحله رفتند که پیدایش بکنند اما پیدا نشد . اصلا نمی دانم چه اتفاقی افتاد . شاید افتاد در آب که ما ندیدیمش .البته چند سال بعد الحمدالله در تفحص پیدا شد .
الحمدالله آن عملیات انجام شد و با موفقیت هم انجام شد و به عقب برگشتیم .