ما در عملیات فتح المبین رزمنده بودیم. وقتی که ماموریتمان تمام شد ما را در پادگان دوکوهه جمع کردند و گفتند: «برادر ها، تشریف داشته باشید؛ فرمانده تخریب میخواهد اینجا صحبت کند.» ما نشسته بودیم که فرمانده تخریب، یعنی آقا جعفر جهروتی آمد و سخن گفت. او با خواندن آیهای از قرآن و «بسمالله الرحمن الرحیم» سخن را آغاز کرد. از حضور ما استقبال نمود و سپس گفت: «تخریب کلید عملیات است. ما میتوانیم همه شما را به گردان تخریب ببریم، اما تخریب نیازمند داوطلب است؛ چرا که یک تخریبچی، کلید عملیات محسوب میشود.»
ما نشسته بودیم و صحبت می کردیم. از محله ما شش نفر آمده بودیم. از اسلامشهر، شش نفر با هم از پایگاهمان آمده بودیم. وقتی سخنانش پایان یافت، ما شش نفر بلند شدیم و در صف داوطلبین تخریب نشستیم. بچه هایی که در عملیات فتح المبین با مابودند، حالا هم تصمیم گرفتند با هم باشیم. به همین دلیل آنها هم بلند شدند و همراه ما آمدند و با هم وارد گردان تخریب شدیم.
سپس آموزشهای سختی را دریافتیم: رزم شبانه، آموزش کاشت مین و نحوه خنثیسازی مین. تمام این موارد را به ما آموختند و سپس به سمت جاده فرستاده شدیم تا در مرحله اول عملیات الی بیت المقدس شرکت کنیم.
ما را به گردانی فرستادند که آن گردان در آن شب، عمل نکرد. ما ناراحت بودیم و به فرمانده گردان گلایه کردیم. فرمانده گردان گفت: «ناراحت نباشید! یک میدان مین وسیعی وجود دارد که باید آن را خنثی کنیم. فعلا استراحت کنید تا بعد خبرتان میکنم». وقتی به مقر بازگشتیم، برادر جعفر جهروتی آمد و گفت: «من به ده نفر نیاز دارم برای خنثی سازی میدان مینی که دیشب کاشته شده. »
از همان ابتدا که من به تخریب پیوستم، جعفر نسبت به سایر بچهها بزرگتر بود. بقیه بین دوازده تا شانزده سال سن داشتند. همان روز های اولی که وارد تخریب شده بودیم، برادر جعفر گفت: «بیایید با هم صیغه برادری بخوانیم.» صیغه برادری خواندیم. پس از آن، هرجایی که میخواست برود، یکی از ما همراهش میشد.
آن شب هم برادر جعفر یک گروه دهنفره را انتخاب کرد. ما را به منطقه برد و گفت: «شما در همین میدان مین کار خواهید کرد.» در آن میدان مین های والمری کار شده بود اما مینهای گوجهای هم به عنوان محافظ در اطراف مین های والمر کاشته بودند. همچنین یک کامیون نیز همراه ما فرستاده تا مینهای خنثیشده را جمعآوری کند.
صحنهای که هنوز در یادم هست، اینگونه بود: ما آمدیم و شروع به کار کردیم. من با برادر آتشکار که همراه ما بود در یک ردیف نشسته بودیم. قرار شد که من مین را خنثی کنم و او مینهای خنثیشده را جمع کند. شروع به کار. تقریباً چند ردیف از مین ها را که خنثی کردیم، به مینهای ضد خودرو رسیدیم. در همین حال، ناگهان یک خمپاره در وسط میدان به زمین خورد و منفجر شد و پرتمان کرد.
من وقتی بلند شدم، به بچهها نگاه کردم، دیدم یکی مجروح شده، یکی دستش قطع شده، یکی هر دو دستش و یکی هر دو پایش. وقتی بالای سر بعضی از بچه ها میرفتیم علیرغم این که خودش مجروح بود میگفت برو به آن دیگری کمک کن.
من به کنار یکی از بچه ها رفتم تا کمکش کنم. دیدم که به سجده افتاده و به شدت گریه میکند. تعدادی ترکش مین والمری به صورتش برخورد کرده بود. رفتم کمکش کنم، گفت: «برو کنار؛ مگر نمیبینی که امام زمان (عج) دارد کمکم میکند!»
این حرف باعث شد که من هم از خود بیخود بشوم. بلند شدم و به سرم زدم و گفتم: «امام زمان کجاست که من نمیبینمش؟»…
خاطرم هست که یکی از بچه ها که دوتا از پاهایش، از زانو قطع شده بود، به من گفت : دیدی ما شهید نشدیم؟! گفتم نترس، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
کمی گذشت و یک تویوتا برای حمل مجروحین آمد. بچهها را در عقب یک تویوتا گذاشتند و به بیمارستان بردند. در همین حین، بالا را نگاه کردم و هلیکوپتری را دیدم که بالای سر ما در حال چرخش است. هلیکوپتر آمد و نشست. بچه هایی که در هلیکوپتر بودند آمدند و گفتند: شما اینجا چه کار میکنید. ما هم همین سوال را از ایشان پرسیدیم.
گفتند: «ما آمدهایم اینجا که از میدان مین فیلم برداری کنیم نت بچه ها بتوانند بیایند و خنثیاش کنند.»
گفتم: «نیازی نیست؛ ما خنثیاش کردیم.»
تویوتا رفته بود و پس از انتقال مجروحین، مجددا برگشته بود اما پر از خون بود. آنها با دیدن تویوتا متعجب شده بودند. پرسیدند: «این تویوتا چرا پر از خون است؟»
گفتم: «این خون بچههای تخریب است. وقتی بچه ها میدان را خنثی میکردند مین منفجر شد و شش نفر دستشان قطع شد و یک نفر هم در حین سجده شهید شد.»
پرسیدند: «کفش ضد مین شما چیست؟»
کفش های ما کتانی بود. گفتیم: «کفش های ضد مین ما همین است.»
سپس گفتند: «تویوتا را چرا فرستادید عقب؟»
گفتم: «بچهها را به بیمارستان بردند.»
گفت چرا آمبولانس نیامده»
گفتم «آخه، مرد حسابی! وسط میدان مین، آمبولانس کجا بود؟»
سه کامیون آمده بودند. ما مین ها را سوارشان کرده بودیم.
پرسید: «اینها چی هستند؟»
گفتم: «این ها که میبینی مثل آجر بالا می اندازیم، مین هاییست که ما از میدان جمع آوری کرده ایم.»
این ماجرا مربوط به مرحله اول عملیات بود.
بعد از اتمام مرحله اولی عملیات، ما در اول جاده اهواز مستقر شده بودیم چون هرجایی که نیروها نمیتوانستند خط را نگه دارند، بچههای تخریب را میبردند تا آن خط را حفظ کنند. در آن خط، رضا اردستانی و سایرین از جمله رضا انور حضور داشتند. من در آنجا با رضا اردستانی آشنا شدم.
از آنجا که شهید حسین ظاهری از مسئولین بودند، ما زیاد ایشان را نمیدیدیم. بچههای دیگری هم بودند که هنوز با هم آشنایی کاملی نداشتیم. یعنی هنوز با هم انس نگرفته بودیم اما یکدیگر را میشناختیم.
با شروع مرحله دوم عملیات «بیتالمقدس» ما نیز در این مرحله شرکت کردیم. ما را از پشت دشمن فرستادند، دشمن را دور زدیم و عملیات کردیم و منطقه را گرفتیم. پس از تصرف منطقه، در همانجا مستقر شدیم. من در خاطرم نیست که با کدام گردان بودیم. البته گردان تخریب خودش نیروی رزم نداشت و عملیات تخریب انجام میداد. به این صورت که هر بار چند نفر برای همراهی با یک گردان مأمور میشدند. آن شب هم ما به یک گردان اعزام شده بودیم و در این مرحله از عملیات شرکت کردیم.
در مرحله دوم عملیات بیت المقدس یا فتح خرمشهر ، بعد از آن که ما محاصره شدیم و سپس از محاصره خارج شدیم، ما را به شهرک انرژی اتمی در جاده آبادان بردند. آنجا مستقر شدیم و همچنان منتظر بودیم. بچهها خسته شده بودند چون ما حدود بیستوپنج روز در مرحله های اول و دوم «بیتالمقدس» و پدافند کار کرده بودیم. در شهرک انرژی ما را مستقر کردند تا کمی استراحت کنیم. چند نفر از بچهها رفتند توی رودخانه ماهی بگیرند، اما کوسه آمد و پاهایشان را مجروح کرد.
در آن منطقه که مستقر بودیم، بچهها خسته شده بودند. بچههای بسیجی همانطور که میدانید، هر کدام چهلوپنج روزه میآمدند و میخواستند برگردند. به همین دلیل مدام از تسویه دم میزدند. دو سه روز بعد، جعفر گفت: «صبر کنید؛ حاج احمد متوسلیان میآید و صحبت میکند. بعد از صحبت های حاج احمد اگر خواستید تسویه بگیرید»
من به آقا جعفر گفتم: «ما پنج نفر هستیم و نیازی به تسویه نداریم.»
جعفر گفت: «باشه.»
فکر میکنم در تاریخ سیام اردیبهشت ۱۳۶۱، اعلام کردند که حاج احمد متوسلیان میآید تا با شما صحبت کند. در آن محل، چهل نفر بیشتر نبودیم؛ بقیه یا مجروح بودند یا در گردان دیگری بودند.
حاج احمد که آمد، پیاده شد و همه به سوی او رفتیم. یک چهارپایه گذاشتند و او با همان عصایی که زیر بغلش بود، آمد. دستش را گرفتند و بالای چهارپایه رفت. گفت: «برادرا، میدانم بیستوپنج روز است که کار میکنید، اما ما وقتی از تهران می آمدیم، شرط گذاشتیم که خرمشهر را آزاد کنیم. خرمشهر در دست دشمن است؛ ما کجا میخواهیم برویم؟»
همینطور که صحبت میکرد، اشک از چشمانش جاری میشد. حاج احمد با چشم های گریان گفت: «ما میگوییم اگر در زمان امام حسین(ع) بودیم، میرفتیم و کمکش میکردیم. امروز اینجا عاشوراست. اگر میخواهید به امام حسین(ع) کمک کنید، اینجا جای کمک به امام حسین علیه السلام است.»
بچهها همه گریه کردند. حاج احمد گفت: «خدایا! اگر قرار نیست خرمشهر آزاد شود، مرگ حاج احمد متوسلیان را برسان.»
بچهها گفتند: «خدا نکنه! چرا حاج آقا؟ ما هستیم؛ چشم، نمیمیریم. هر کاری داری، ما هستیم.»
حاج احمد گفت: «من به ده نفر نیاز دارم برای یک ماموریت. اما این ده نفر بدانند که برگشت در کارشان نیست.
حاج احمد ده نفر از بچه هایی که داوطلب شده بودند را جدا کرد و گفت: این ده نفر از بقیه جدا شوند و در آن گوشه بنشینند.»
بچهها همگی به هم چسبیده بودند و یکدیگر را رها نمیکردند. میدانستند که اگر این ده نفر بروند، دیگر برنمیگردند. من کلاهم را روی زمین گذاشتم و گفتم: «ای کلاه، من به تو قول میدهم که این کلاه من تا زمانی که خرمشهر آزاد شود، روی سرم باشد و تا آخر بایستم.»
بعد بلند شدم و رفتم. همه به سمت رفیقم که تقریباً همسنش بود و نامش برادر آتشکار بود نگاه کردند. او گفت: «من نمیخواهم شهید شوم؛ من پسر و دختر دارم و خانوادهام منتظرم هستند»
بچهها خیره به او نگاه کردند. گفت: «خیلی خوب بابا! من هم میروم و آنجا مینشینم.». آقای آتشکار هم آمد و کنار ما نشست. سیوهشت نفر دیگر هم بلند شدند و کنار ما نشستند.
برادر جعفر گفت اذیت نکنید. وقت نداریم. دوباره همین کار تکرار شد و چهل نفر دوباره جمع شدند و آمدند نشستند. آقا جعفر گفت همگی به ستون یک بایستید. من دویدم و ایستادم. حاج احمد در چادر نشسته بود و منتظر بود تا ببیند چه کسی داوطلب میشود. در آن لحظه آقا جعفر جهروتی آمد و گفت: «پیرمرد! تو برو کنار چون پیرمرد هستی.»
آتشکار دستش را گرفت و گفت: «هرجا این پیرمرد هست، من هم باید باشم. نمیتوانم به خانوادهاش بگویم که من زنده برگشتم و او شهید شد.» جعفر گفت تو هم بیا برو.
در نهایت، از بین داوطلب ها، هفت نفر انتخاب شدند. از جمله اردستانی و حسین ظاهری.
پنج نفر از ما، هر کدام یک کوله چهلپوندی مواد منفجره دریافت کردیم. چاشی ها گذاشته شده بود . فیتیلهها آماده بود و همه چیز برای انفجار تنظیم شده بود. سپس گفتند: « یک پل وجود دارد. بیایید برویم آنجا و طریقه گذاشتن مواد را روی پل یا پایه پل تمرین کنیم.» البته ما انفجارات و همه ی مسائل مربوط به انفجارات را یاد گرفته بودیم. اما اینجا قرار شد دوباره تمرین کنیم که آموزش ها در ذهنمان تثبیت بشود.
ما ده نفر رفتیم و تمرین کردیم. پس از تمرین، گفتیم: «بابا! ما که کار تخریب را بلدیم. چرا وقت تلف میکنیم؟ بیایید برویم کار را تمام کنیم.»
قرار بود پس از این عملیات، به خانوادههایمان بگویند که جنازه های ما برنمیگردد. یعنی همه چیز برای شهادت آماده شده بود. طوری آماده کرده بودند و پیش بینی کرده بودند که میگفتند چنانچه کسی میخواهد پشیمان بشود، باید همینجا پشیمان بشود.
خاتصه ما رفتیم. یک پل وجود داشت. از زوایای مختلف، آن را بررسی کردیم. وقتی مواد را گذاشتیم و منفجر کردیم، پایه پل شکسته شد.
سپس قرار شد که یک راهپیمایی برگزار شود که به کولهها عادت کنیم. سپس یک تویوتا آمد و ما را سوار کرد. روز سیویکم اردیبهشت بود که تویوتا آمد ما را سوار کرد و برد پای یک خاکریز پیاده کردند. برادر جعفر خودشان هم آمده بودند. سمت راست ما یک گردان دیگر هم بود.
دو روز یا سه روز پشت خاکریز منتظر ماندیم. در آن دو یا سه روز، حاج احمد متوسلیان . برادر جعفر می آمدند و سرکشی میکردند. حاج احمد باید در زمان عملیات همراه لشکر میبود چون اصل کار آنجا بود. اما با این حال آمد و با ما صحبت کرد. گفت: «بچهها، خیالم راحت باشد؟»
گفتیم: «حاجی! مگر خودتان نگفته اید که به خانواده هایمان هم میگویید اینها شهید شده اند و جنازه هایشان هم بازنمیگردد. ما آمدهایم تا خرمشهر آزاد شود.»
دو روز دیگر ماندیم و سپس دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم به یک خاکریز دیگر که نقطه رهایی بود.
از نقطه رهایی، ما را به گردانی سپردند که قرار بود ما را به پل برساند تا آن را منهدم کنیم. ما باید به دهکدهای به نام «دهکده عرایض» میرسیدیم که نزدیک نهر عرایض قرار داشت. حاج جعفر با ما ارتباط میگرفت و میپرسید کجایید؟ اما گردانی که قرار بود ما را ببرد، با دشمن درگیر شده بود.
جعفر گفت: « ما اینجا منتظریم. حاج احمد هم منتظر است. مدام با من تماس میگیرد و منتظر شماست.»
به حسین ظاهری گفتم که حسین جان! بیایید بنشینیم و با هم یک مشورتی کنیم. اگر بخواهیم صبر کنیم تا گردان پیروز شود و بیاید ما را ببرد، وقت میگذرد و به پل نمیرسیم.»
رفتیم و نشستیم و صحبت کردیم. آن هفت نفر را در یک اتاق دیگربردیم و کولهها را در اتاق دیگری قرار دادیم تا بچهها متوجه صحبتمان نشوند.
در نهایت، به این نتیجه رسیدیم که ما به گردان نگوییم که میخواهیم خودمان برویم و پل را منفجر کنیم. ما راه می افتیم خودمان میرویم و کار را تمام میکنیم. خدا گفته: «یک قدم تو بیا، من صد قدم میآیم.»
حالا که ما هزار قدم آمده ایم؛ پس حتما خدا هم میآید. ما آمدهایم و قرارم هم هست که شهید شویم پس بچهها ها را توجیه میکنیم که چه کنند. حسین ظاهری گفت: پس برادر منشادی! شما خودت برو و با بچه ها صحبت کن. من آمدم و گفتم: «بچه ها ما مجبوریم بدون اطلاع فرمانده گردان راه بیوفتیم. اگر دیر کنیم، به پل نمیرسیم. پس حرکت میکنیم . اگر دیر برسیم همه ی بچه ها قلع و قمع میشوند و خرمشهر هم آزاد نمیشود. تنها خواهشی که از شما دارم این است که اگر مجروح شدید و من مجروحیتتان را بررسی کردم و به شما گفتم باید برگردید، بپذیرید و برگردید. چون ما وقتی به جلو میرویم علاوه بر این که احتمال دارد از سمت دشمن تیر بخوریم، از پشت سرمان، یعنی از خودی ها هم به سمت ما شلیک میشود. پس در راه اگر کسی مجروح شد، سریع خودش را به من برساند. اگر میتوانست ادامه دهد، ادامه دهد؛ اگر نتوانست، قسم میدهیم که برگردد. چون اگر مجروح شدید ولی برنگشتید مزاحمت ایجاد میکنید و ما به موقع نمیرسیم.»
گفتند: «باشه، حاج آقا. هرچه بگویید، قبول میکنیم.»
ما راه افتادیم. حدود یک کیلومتر راه رفتیم که یکی از بچهها آمد و گفت: «برادر منشادی! من مجروح شده ام.» کوله هم داشت. تیر به کوله خورده بود اما چون کوله ضد گلوله بود، تیر را رد کرده بود و پهلوی این برادرمان شکافته بود و خونریزی داشت. چفیه اش را دور کمرش بستم و گفتم: «چفیهات را باز نکن. خاکریز نزدیک است. هرچه سریعتر خودت را برسان عقب.»
در همین زمان یک نفر دیگر هم آمد و گفت برادر منشادی من هم مجروح شد. کوله ی او را هم گرفتیم و به یکی دیگر از بچه ها دادیم. نمیدانم چرا همه ی بچه ها از سمت چپ بدنشان مجروح میشدند.
در راه، سه نفر از هفت نفر مجروح شدند. سه نفر ما بودیم و چهار نفر از آن هفت نفر باقی مانده بودند. مجموعا هنوز هفت نفر بودیم.
حسین ظاهری به این جمع گفت: « برادر ها! اگر من شهید شدم، برادر اردستانی مسئولیت را بر عهده بگیرد. اگر اردستانی مجروح یا شهید شد، برادر منشادی مسئولیت را بپذیرد. هیچکدام کار را ول نکنند.»
شروع به حرکت کردیم. به آخرین دهکده رسیدیم. دهکدهای که مسجد هم داشت. به نظر میرسید همان «عرایض» بود. مسجد خراب شده بود ولی گنبد داشت.
عراقیها به شدت شلیک میکردند. توپ، خمپاره و گلوله. حسین ظاهری گفت: «بچهها، محکم بخوابید روی زمین.» پنج نفر از ما که کوله داشتند، روی زمین خوابیدند. اما من جایی نداشتم که بخوابم. به همین دلیل بچه ها روی زمین خوابیدند اما من نتوانستم بخوابم و همان بالا ماندم. برادر آتشکار گفت: «اگر این عراقیها من را نکشند، از دق تو میمیرم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اگر ترکشی به این کوله بخورد، همهمان داغون میشویم و کسی به مقصد نمیرسد.»
گفتم: «چه کار کنم؟ بیام روی تو بخوابم؟» گفت: «بیا، روی من بخواب.»
بلند شدم و روی او پریدم. خدا را شاهد میگیرم که در همان لحظه، یک گلوله دقیقا در سمت راست ما خورد به زمین. گفت: «اگر تو آنجا بودی، چه میشد؟» گفتم: «من بادنجان بم هستم، آفت ندارم.»
اینقدر خمپاره میزدند که مار های بزرگی که آنجا بودند هیجانی میشدند و با سرعت حرکت میکردند. در آن جا، مارهای بزرگی بود. گفتم بچه ها نگران نباشید. این مار ها برای نجات خودشان تلاش میکنند. به ما کاری ندارند.
بلند شدیم و راه افتادیم اما نمیتوانستیم ایستاده راه برویم . باید نیم خیز راه میرفتیم. به همین دلیل خیلی هم خسته میشدیم. عراقیها منور میانداختند و ما مینشستیم و اطراف را نگاه میکردیم که اگر مین در راهمان هست، آن را شناسایی کنیم. به یک جاده رسیدیم. بعد ها که برادر جعفر آمده بود در بیمارستان شریعتی، به من گفت که حدود هشتاد تانک این جاده را میزدند.
این جاده به یک نهر منتهی میشد. روی نهر، یک تخته گذاشته بودند تا بتوانند عبور کنند. آنسوی نهر، نخلستان و پشت آن، خاکریز و پل بود. حسین ظاهری گفت: «سرتان را پایین بگیرید. اگر تیر یا خمپارهای بخورد، کار ما خراب میشود.»
ما نگران مواد بودیم، نه خودمان. ناگهان دیدیم یک تکتیرانداز ما را هدف قرار داده است. به حسین ظاهری گفتم: برادر ظاهری! آنجا را نگاه کن . یک تراورز گذاشته بودند و تک تیرانداز بالای تراورز نشسته بود و شلیک میکرد . البته نمیتوانست ما را هدف قرار بدهد اما ما را سرگرم کرده بود و نمیگذاشت بریم آن طرف. ظاهری خطاب به من گفت : منشادی! تو آخرین نفر بیا. کمی آنطرف تر برو و تک تیرانداز را سرگرم کن تا ما بتوانیم عبور کنیم. من تکتیرانداز را سرگرم کردم. اول حسین ظاهری رفت، سپس اردستانی. بعد رضا انور. شش نفرشان که رفتند به من اشاره کرد که بیا. من گفتم: «بسمالله الرحمن الرحیم.» و بلند شدم و به حالت نیمخیز دویدم. تا اواسط راه را که رفتم انگار یک نفر دستش را روی کمرم گذاشت و محکم من را هول داد. روی زمین افتادم و نگاه کردم دیدم که تیری از یک سو آمده و به سفید ران من خورده و من روی زمین افتادم.
رضا اردستانی آمد و گفت: «چه کار کنم؟»
گفتم برادر آتشکار را بفرست بیاید، کوله ی من را بردارد و کار من را انجام بدهد. من هم همینجا مینشینم یا میخوابم. فقط زخم من را ببند و برو… زخم من را بست ولی گره را روی زخم بست در حالی که باید گره را پشت پای من میبست. به همین دلیل، خون جاری شد و تمام لباس های من خونی شد.
آتشکار آمد و گفت: «من چه کار کنم؟»
گفتم: «کوله را بگیر و اسلحهات را اینجا بگذار تا اگر عراقیها آمدند، بتوانم جلویشان را بگیرم.»
او کوله را برداشت و اسلحه را گذاشت و راه افتاد. رضا اردستانی گفت: «تو برگرد عقب» به رضا گفتم: «تا این پل منهدم نشود، من تکان نمیخورم.»
گفت اگر اینجا بمانی شهید میشوی. گفتم مگر قرار بود که من زنده برگردم؟ من همینجا میخوابم تا برگردید. گفت : خوددانی… ما رفتیم.
من همینطور که خوابیده بودم، خودم را روو به بچه ها کردم. عراقی ها نارنجک می انداختند به سمت بچه های ما و بچه ها همان نارنجک را می انداختند به سمت عراقی ها. یکی از بچهها که امدادگر ما بود ولی نامش در ذهنم نیست، ترکش به دهانش خورده بود و داشت برمیگشت. گفتم کجا میروی؟ گفت من مجروح شدم، آقای ظاهری گفت شما برگرد عقب و میخواهم برگردم.
گفتم خب برو. گفت شما را چکار کنم؟ گفتم به من کار نداشته باش. تنها برو…
ده دقیقه بعد، آتشکار هم دیده شد که عقب میآید. پاهایش را هم بسته بود. من در این سو افتاده بودم و او در آن سو راه میرفت، متوجه من نشد. نارنجکی انداخته بودند و پایش مجروح شده بود. وقتی به عقب میرفت نارنجکی افتاد و دستش هم مجروح شد. آتشکار چفیه اش را گره زد و دستش را با چفیه به گردنش آویزان کرد. من دیدم که دستش را گرفته و به گردنش انداخته بود، اما دیگر من را ندید و عقب رفت. از شش نفری که رفته بودند، این دو نفر برگشتند و هنوز چهار نفر باقی ماندند.
یکی دیگر از بچه ها هم مجروح شده بود و داشت برمیگشت. وقتی به من رسید، گفت برادر منشاری! برادر اردستانی گفت به شما سلام برسانم و بگویم : ( برادر منشادی، حالا که تو زنده مانده ای، برگرد عقب که بتوانی بگویی ما چه کار کرده ایم. خیالت راحت باشد؛ ما پل را میزنیم. خواهشی که از تو دارم این است که بلند شو و برگرد و روایت کن که ما چه کرده ایم»
گفتم: «من عقب نمیروم.» دستم را که بالا می آوردم به سمت من شلیک میشد. در آن جاده، گلوله و خمپاره میخورد. اگر میخواستم بلند شوم، دوباره میافتادم. دستم را به سمت اسلحه میبردم اما تکتیرانداز به سمت اسلحه تیر می انداخت و اسلحه را عقب میانداخت.
گفتم: «خدایا من خون از دست داده ام، تشنه هستم و حرکت هم نمیتوانم بکنم. حالا خودت کارت را تمام کن.» شروع کردم به دعوا کردن با خدا.
در همین حال، یک انفجار مهیب شنیده انجام شد و من را بلند کرد و از این جاده به پایین افتادم. همان جاده ای که در آن مار های بزرگی بود.
همه ی تیر اندازی ها قطع شد. دیگر هیچ برنامه نبود. گفتم: «خدایا بالاخره پل زده شد. اما کسی نیست که من را ببرد عقب.»
هر قدمی که برمیداشتم یک بار می گفتم: «یا امام زمان!». خدا را شاهد میگیرم که تا وقتی نام امام زمان (عج) را می آوردم، میتوانستم راه بروم اما شیطان من را به اشتباه انداخت و دیگر یا امام زمان نگفتم. اما دیگر نتوانستم راه بروم. دستم را بالا گرفتم و گفتم یا امام زمان، من اشتباه کردم
خودم را به خاکریز رساندم. یک تویوتا پر از نیرو بود. گفت میتوانی جلو بنشینی؟ گفتم: «چارهای ندارم؛ باید جلو بنشینم.»
یک مقدار که جلو رفت، یک رزمنده جلوی تویوتا را گرفت. راننده پیاده شد تا بگوید تویوتا پر است و من مجروح ها را روی هم گذاشتم. در همان لحظه، یک خمپاره به کنار تویوتا خورد. ترکشی شیشه را سوراخ کرد و به سرم خورد.
راننده سوار شد و گفت چرا خون ازت میاد؟ گفتم: «اگر تو پیاده نشده بودی به تو میخورد.
به راننده گفتم هروقت نزدیک خرمشهر شدیم، خرمشهر را به من نشان بده ببینم. »
راننده گفت : خرمشهر آزاد شد.
وقتی بچهها پل را زده بودند. حدود نیمساعت از اذان صبح گذشته بود و هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود.
کمی جلوتر که آمدیم، راننده با دستش من را تکان داد و گفت : حاجیه که میخواستی خرمشهر را ببینی. بفرما! این هم خرمشهر
من دیگر چشمم نمیدید. چشمم را که باز کردم، دیدم در بیمارستان شریعتی تهران بستری شدم. در بیمارستان شنیدم که فقط حسین ظاهری و رضا انور و اردستانی به پل رسیده بودند.
جعفر جروتی هم آمده بود تا داستان را بشنود. گفتم: «برادر جعفر، سه نفر به پل رسیدند ماندند. پیغام آقای اردستانی هم این بود که خیالت راحت باشد.»
























































