• امروز : دوشنبه, ۲۸ مهر , ۱۴۰۴

عملیات بیت المقدس به روایت حاج دهقان منشادی

  • کد خبر : 6780
عملیات بیت المقدس به روایت حاج دهقان منشادی

وقتی به جبهه اعزام شدیم، ما را در پادگان دوکوهه جمع کردند و گفتند: «برادر ها، تشریف داشته باشید؛ فرمانده تخریب می‌خواهد اینجا صحبت کند.» ما نشسته بودیم که فرمانده تخریب، یعنی آقا جعفر جهروتی آمد و سخن گفت. او با خواندن آیه‌ای از قرآن و «بسم‌الله الرحمن الرحیم»  سخن را آغاز کرد. از حضور […]

وقتی به جبهه اعزام شدیم، ما را در پادگان دوکوهه جمع کردند و گفتند: «برادر ها، تشریف داشته باشید؛ فرمانده تخریب می‌خواهد اینجا صحبت کند.» ما نشسته بودیم که فرمانده تخریب، یعنی آقا جعفر جهروتی آمد و سخن گفت. او با خواندن آیه‌ای از قرآن و «بسم‌الله الرحمن الرحیم»  سخن را آغاز کرد. از حضور ما استقبال نمود و سپس گفت: «ما می‌توانیم همه شما را به گردان تخریب ببریم، اما تخریب نیازمند داوطلب است؛ چرا که یک تخریب‌چی، کلید عملیات محسوب می‌شود.»

ما نشسته بودیم و صحبت می کردیم. از یک محله شش نفر آمده بودیم. از اسلامشهر، شش نفر با هم از پایگاهمان آمده بودیم. وقتی سخنانش پایان یافت، ما شش نفر بلند شدیم و در صف داوطلبین تخریب نشستیم.

سپس آموزش‌های سختی را دریافتیم: رزم شبانه، آموزش مین‌گذاری و نحوه خنثی‌سازی مین. تمام این موارد را به ما آموختند و سپس به سمت جاده فرستاده شدیم تا در عملیات اول یعنی « الی بیت ‌المقدس» شرکت کنیم.

ما را به گردانی فرستادند که آن گردان در آن شب، عمل نکرد. ما هم به سنگرمان برگشتیم. در سنگر بودیم که برادر جعفر جهروتی آمد و گفت: «ناراحت نباشید! یک میدان مین وسیعی وجود دارد که باید آن را خنثی کنیم.». گفت: «من به ده نفر نیاز دارم اما این ده نفر خودشان باید میدان مین را انتخاب کنند. »

از همان ابتدا که من به تخریب پیوستم، جعفر نسبت به سایر بچه‌ها بزرگ‌تر بود. بقیه بین دوازده تا شانزده سال سن داشتند. جعفر گفت: «بیایید با هم صیغه برادری بخوانیم.» صیغه برادری خواندیم. پس از آن، هرجایی که می‌خواست برود، یکی از ما همراهش می‌شد.

یک گروه ده‌نفره انتخاب شدند. جعفر گفت: «شما در همین میدان مین کار خواهید کرد.» در آن میدان، مین‌های گوجه‌ای به عنوان محافظ در اطراف مستقر بودند. همچنین یک کامیون نیز همراه ما فرستاده شد تا مین‌های خنثی‌شده را جمع‌آوری کند.

صحنه‌ای که هنوز در یادم هست، این‌گونه بود: ما آمدیم و شروع به کار کردیم. من با برادر آتشکار  نشسته بودیم. قرار شد که من مین را خنثی کنم و او مین‌های خنثی‌شده را جمع کند. شروع به کار کردیم. تقریباً چند ردیف مین را خنثی کردیم و به مین‌های ضد خودرو رسیدیم. در همین حال، ناگهان یک خمپاره در وسط میدان منفجر شد و پرتمان کرد.

ما و آن برادر بلند شدیم. وقتی به بچه‌ها نگاه کردم، دیدم یکی از آن‌ها مجروح شده، یکی دستش قطع شده، یکی هر دو دستش و یکی هر دو پایش. هر کدام از آن‌ها که می‌رفت، به کنار دیگری می‌رسید و کمک می‌خواست.

من به کنار یکی از آن‌ها رفتم تا کمکش کنم. او گفت: «برو کنار؛ امام زمان دارد کمکم می‌کند.»

این حرف باعث شد که من هم از خود بیخود بشوم. بلند شدم و به سرم زدم و گفتم: «امام زمان کجاست که من نمی‌بینمش؟»…

خلاصه بچه‌ها را در عقب یک تویوتا گذاشتند و به بیمارستان بردند. بالا را نگاه کردند و هلیکوپتری را دیدند که در حال چرخش است. هلیکوپتر آمد و نشست. آن‌ها گفتند: «ما آمده‌ایم اینجا فیلمبرداری کنیم. میدان مین را ببینیم و خنثی‌اش کنیم.»

بچه‌ها گفتند: «نیازی نیست؛ ما خنثی‌اش کردیم.»

تویوتا برگشته بود اما چون پر از خون بود، آن‌ها پرسیدند: «این چرا تویوتا پر از خون بود؟»

گفتم: «این خون بچه‌های تخریب است. مین منفجر شد؛ شش نفر دستشان قطع شد و یک نفر هم در حین سجده شهید شد.»

پرسیدند: «کفش ضد مین شما چه بود؟»

گفتیم: «کفشمان کتانی بود. کفش های ضد مین ما همین است.»

سپس گفتند: «تویوتا را چرا فرستادید عقب؟»

گفتم: «بچه‌ها را به بیمارستان بردند.

گفت چرا آمبولانس نیامد»

گفتم «آخه، مرد حسابی! آمبولانس کجا بود؟»

سه کامیون آمده بودند‌. ما مین ها را سوارشان کرده بودیم.

پرسید: «این‌ها چی هستند؟»

گفتم: «این ها که میبینی مثل آجر در پشت کامیون هستند مین هاییست که ما از میدان جمع آوری کرده ایم.»

این ماجرا مربوط به مرحله اول عملیات بود.

ما در اول جاده اهواز مستقر شده بودیم چون هرجایی که نیروها نمی‌توانستند خط را نگه دارند، بچه‌های تخریب را می‌بردند تا آن خط را حفظ کنند. در آن خط، رضا اردستانی و سایرین  از جمله رضا انور و حسین ظاهری حضور داشتند. من در آنجا با رضا اردستانی آشنا شدم.

چون از مسئولین بودند، ما زیاد آن‌ها را نمی‌دیدیم. بچه‌های دیگری هم بودند که هنوز با هم آشنایی کاملی نداشتیم، اما یکدیگر را می‌شناختیم.»

در آن شب و در آن اتفاقات، ما در مرحله دوم عملیات «بیت‌المقدس» شرکت کردیم. ما را از پشت دشمن فرستادند و پس از تصرف منطقه، در آنجا مستقر شدیم.

گردان تخریب خودش نیروی رزمنده نداشت و عملیات تخریب انجام می‌داد. به این صورت که هر بار چند نفر برای همراهی با یک گردان مأمور می‌شدند.»

در آن زمان، گردان تخریب لشکر حضرت رسول(ص) تشکیل شده بود و حاج جعفر جهروتی فرمانده آن بود. معاونش هم شهید حیاتی بود.

در ادامه عملیات ، در مرحله چهارم فتح خرمشهر ، یا عملیات بیت‌المقدس، ما محاصره شدیم و سپس از آن شهرک خارج شدیم. در آنجا مستقر شدیم. بچه‌ها خسته شده بودند. ما بیست‌وپنج روز در عملیات‌های اول و دوم «بیت‌المقدس»  بودیم. در شهرک انرژی، یک سرکان آورده بودند تا کمی استراحت کنیم. چند نفر از بچه‌ها رفتند توی رودخانه ماهی بگیرند، اما کوسه آمد و پاهایشان را مجروح کرد.

در آن منطقه که مستقر بودیم، بچه‌ها خسته شده بودند. بچه‌های بسیجی بودند که هر کدام چهل‌وپنج روزه می‌آمدند و می‌خواستند برگردند. دو سه روز بعد، جعفر گفت: «صبر کنید؛ حاج احمد متوسلیان می‌آید و صحبت می‌کند.»

از شش نفری که هم محل بودیم، یک نفر در عملیات اول «بیت‌المقدس» مجروح شد و رفت. پنج نفر باقی ماندیم. گفتیم: «ما پنج نفر هستیم و نیازی به تصفیه نداریم.»

جعفر گفت: «باشه.»

تقریباً در تاریخ سی‌ام اردیبهشت ۱۳۶۱، اعلام کردند که حاج احمد متوسلیان می‌آید. در آن محل، چهل نفر بیشتر نبودیم؛ بقیه یا مجروح بودند یا در گردان دیگری بودند.

حاج احمد که آمد، پیاده شد و همه به سوی او رفتیم. یک چهارپایه گذاشتند و او با همان عصایی که زیر بغلش بود، آمد. دستش را گرفتند و بالای چهارپایه رفت. گفت: «برادرا، می‌دانم بیست‌وپنج روز است که کار می‌کنید، اما ما از تهران آمدیم و شرط گذاشتیم که خرمشهر را آزاد کنیم. خرمشهر در دست دشمن است؛ ما کجا می‌خواهیم برویم؟»

همین‌طور که صحبت می‌کرد، اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «ما می‌گفتیم اگر در زمان امام حسین(ع) بودیم، می‌رفتیم کمکش کنیم. امروز اینجا عاشوراست. اگر می‌خواهید به امام حسین(ع) کمک کنید، اینجا جای شماست.»

بچه‌ها همه گریه کردند. حاج احمد گفت: «خدایا، دست‌مان را بگیر.»

بچه‌ها گفتند: «خدا نکنه! چرا، حاج آقا؟ ما هستیم؛ چشم، نمی‌میریم. هر کاری داری، ما هستیم.»

حاج احمد گفت: «من به ده نفر نیاز دارم برای یک ماموریت. این ده نفر بعد از جعفر با من صحبت خواهند کرد.

گفت: ده نفر جدا شوند و در آن گوشه بنشینند.»

بچه‌ها همگی به هم چسبیده بودند. می‌دانستند که اگر این ده نفر بروند، دیگر برنمی‌گردند. من هم آنجا نشسته بودم. کلاهم را روی زمین گذاشتم و گفتم: «ای کلاه، من به تو قول می‌دهم که این کلاه من تا زمانی که خرمشهر آزاد شود، روی سرم باشد.»

بعد بلند شدم و رفتم. همه به سمت رفیقم که تقریباً هم‌سنش بود و نامش برادر آتشکار بود  نگاه کردند. او گفت: «من نمی‌خواهم شهید شوم؛ من پسر و دختر دارم و خانواده‌ام منتظرم هستند»

بچه‌ها خیره به او نگاه کردند. یکی گفت: «بابا، من هم می‌روم و آن‌جا می‌نشینم.». آن بنده‌خدا آمد و کنار ما نشست. سی‌وهشت نفر دیگر هم بلند شدند و کنار ما نشستند.

دوباره همین کار تکرار شد و چهل نفر دوباره جمع شدند. حاج احمد در چادر نشسته بود و منتظر بود تا ببیند چه کسی داوطلب می‌شود. در آن لحظه، برادر آتشکار کنارم آمد و گفت: «پیرمرد، تو برو کنار.»

آتش‌ها رد شد، دستم را گرفت و گفت: «هرجا این هست، من هم باید باشم. نمی‌توانم به خانواده‌اش بگویم که من زنده برگشتم و او شهید شد.»

در نهایت، از بین داوطلب ها، هفت نفر انتخاب شدند. از جمله اردستانی و حسین ظاهری.

پنج نفر از ما، هر کدام یک کوله چهل‌پوندی مواد منفجره دریافت کردیم. فیتیله‌ها آماده بود و همه چیز برای انفجار تنظیم شده بود. سپس گفتند: « یک پل وجود دارد. بیایید برویم آنجا و طریقه گذاشتن مواد را روی پل یا پایه پل تمرین کنیم.»

ما رفتیم و تمرین کردیم. همه مراحل انفجار را یاد گرفته بودیم. پس از تمرین، گفتیم: «چرا وقت تلف می‌کنیم؟ بیایید کار را تمام کنیم.»

قرار بود پس از این عملیات، به خانواده‌هایمان بگویند که جسد ما برنمی‌گردد. همه چیز برای شهادت آماده شده بود. چنان‌که اگر کسی پشیمان می‌شد، از همان‌جا کنار می‌رفت.

ما رفتیم. یک پل وجود داشت. از زوایای مختلف، آن را بررسی کردیم. وقتی مواد را گذاشتیم، پایه پل شکسته شد.

سپس یک راه‌پیمایی هم برگزار کردیم تا با کوله‌ها عادت کنیم. سپس یک تویوتا آمد و ما را سوار کرد و پشت خاکریز گذاشت.

روز بعد که سی‌ویکم اردیبهشت بود، ما را پیاده کردند. خودشان هم آمده بودند. با یک گردان دیگر دو یا سه روز ماندیم.

در آن دو یا سه روز، حاج احمد متوسلیان نیامد. اما جعفر جهروتی و پدرش سرکشی می‌کردند، چون اصل کار آنجا بود. سرانجام حاج احمد آمد و گفت: «بچه‌ها، خیالم راحت باشد؟»

گفتیم: «حاجی! ما به خانواده‌ها گفتیم که آمده‌ایم تا خرمشهر آزاد شود.»

دو روز دیگر ماندیم و سپس دوباره سوار ماشین شدیم.

در یکی از نقاط، ما را به گردانی سپردند که قرار بود ما را به پل برساند تا آن را منهدم کنیم. اما آن گردان درگیر شد. در نتیجه ما به دهکده‌ای به نام «دهکده عرایض» رسیدیم که روی نهر عرایض قرار داشت. گردانی که قرار بود ما را ببرد، درگیر شده بود. با رمزی که داشتیم، به آن‌ها گفتیم که ما را بیاورند. ساعت دوازده شب بود و کاملاً تاریک.

جعفر گفت: « ما اینجا منتظریم. آقای احمد هم منتظر است و تماس می‌گیرد.»

حسین ظاهری گفت که بیایید مشورت کنیم. اگر صبر کنیم تا گردان پیروز شود و بیاید، وقت می‌گذرد و به پل نمی‌رسیم.»

رفتیم و نشستیم. هفت نفر را در یک اتاقک گذاشتیم و کوله‌ها را در اتاق دیگری قرار دادیم تا بچه‌ها متوجه صحبت‌مان نشوند.

در نهایت، به این نتیجه رسیدیم که خودمان راه بیفتیم. خدا گفته: «یک قدم تو بیا، من صد قدم می‌آیم.»

ما هزار قدم آورده‌ایم؛ پس حتما خدا می‌آید. ما آمده‌ایم و قرارمان همین است که شهید شویم. به بچه‌ها گفتیم: «ما مجبوریم راه بیوفتیم. اگر دیر کنیم، به پل نمی‌رسیم. پس حرکت میکنیم . در راه اگر کسی مجروح شد، سریع خودش را به من برساند. اگر میتوانست ادامه دهد، ادامه دهد؛ اگر نتوانست، قسم میدهیم که برگردد. چون اگر مجروح شدید ولی برنگشتید مزاحمت ایجاد می‌کنید و ما به موقع نمی‌رسیم.»

گفتند: «باشه، حاج آقا. هرچه بگویید، قبول می‌کنیم.»

راه افتادیم. حدود یک کیلومتر راه رفتیم. یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «من مجروح شدم.» کوله هم داشت. تیر به کوله خورده بود. چون کوله ضد گلوله بود اما پهلویش شکافته بود و خونریزی داشت.

گفتم: «چفیه‌ات را باز نکن. هرچه سریع‌تر خودت را برسان.»

کوله‌اش را گرفتیم و به یکی دیگر دادیم.

در راه، سه نفر مجروح شدند. سه نفر برگشتند و چهار نفر باقی ماندیم.

حسین ظاهری گفت: «اگر من شهید شدم، برادر اردستانی مسئولیت را بر عهده بگیرد. اگر اردستانی مجروح یا شهید شد، برادر منشادی مسئولیت را بپذیرد. هیچ‌کدام کار را ول نکنند.»

شروع به حرکت کردیم. به آخرین دهکده رسیدیم. دهکده‌ای که مسجد هم داشت. به نظر می‌رسید همان «عرایض» بود. مسجد خراب شده بود ولی گنبد داشت.

عراقی‌ها به شدت شلیک می‌کردند. توپ، خمپاره و گلوله. حسین ظاهری گفت: «بچه‌ها، محکم بخوابید روی زمین.» پنج نفر از ما که کوله داشتیم، روی زمین خوابیدیم. من جایی نداشتم و بالای یک چوب در جوی لجنی خوابیدم. برادر آتشکار گفت: «اگر عراقی‌ها من را نکشند، از دق تو می‌میرم.»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «اگر ترکشی به این کوله بخورد، همه‌مان داغون می‌شویم و کسی به مقصد نمی‌رسد.»

گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «بیا، روی من بخواب.»

بلند شدم و روی او خوابیدم. در همان لحظه، یک گلوله به سمت راست ما خورد. گفت: «اگر تو آنجا بودی، چه می‌شد؟» گفتم: «دیگر من بوم می‌شدم.»

در آن جا، مارهای بزرگی بود.

بلند شدیم و راه افتادیم. خسته بودیم. عراقی‌ها منور می‌انداختند و ما می‌نشستیم و اطراف را نگاه می‌کردیم. به یک جاده رسیدیم. بعد ها برادر جعفر آمد و در بیمارستان شریعتی به من گفت که حدود هشتاد تانک این جاده را می‌زدند.

این جاده به یک نهر منتهی می‌شد. روی نهر، یک تخته گذاشته بودند تا بتوانند عبور کنند. آن‌سوی نهر، نخلستان و پشت آن، خاکریز و پل بود. حسین ظاهری گفت: «سرتان را پایین بگیرید. اگر تیر یا خمپاره‌ای بخورد، کار ما خراب می‌شود.»

ما نگران مواد بودیم، نه خودمان. ناگهان دیدیم یک تک‌تیرانداز ما را هدف قرار داده است.

اول حسین ظاهری رفت، سپس اردستانی. بعد رضا انور را فرا خواند. اینها نفر رفتند. سپس اشاره کردند که من هم بروم. ما گفتیم: «بسم‌الله الرحمن الرحیم.» بلند شدیم.

دو نفر دو نفر رفتیم. یکی دستش را روی کمرم گذاشت. تیری از یک سو آمد و به من خورد. من روی زمین افتادم.

رضا آمد و گفت: «چه کار کنم؟»

شهید اردستانی گفت: « همین‌جا می‌ماند. فقط زخمش را ببندید.»

آتشکار آمد و گفت: «من چه کار کنم؟»

گفتم: «کوله‌ات را بگیر و اسلحه‌ات را اینجا بگذار تا اگر عراقی‌ها آمدند، بتوانم جلویشان را بگیرم.»

او کوله و اسلحه را گذاشت و راه افتاد. به رضا گفت: «تو برو.» رضا گفت: «تا این پل منهدم نشود، من تکان نمی‌خورم.»

یکی از بچه‌ها  که نامش در ذهنم نیست مجروح شد و می‌خواست برگردد. آقای ظاهری گفت: «برگرد عقب.»

ده دقیقه بعد، آتشکار هم دیده شد که عقب می‌آید و پاهایش را می‌بندد. من در این سو افتاده بودم و او در آن سو راه می‌رفت. متوجه من نشد. دیدم که چفیه‌اش را برداشته و به دست دیگرش داده بود. نارنجکی که می‌انداختند، وقتش را گرفته بود. نارنجک می‌افتاد و پا را می‌برید. او عقب می‌آمد که دوباره تیر به دستش خورد. من دیدم که گردنش را گرفته و به کف دستش انداخته بود، اما دیگر من را ندید و عقب رفت. از شش نفر، دو نفر باقی ماندند.

برادر اردستانی گفت: «سلام من را به منشادی برسان و بگو که من شادی هستم. حالا که تو زنده ماندی، برگرد و بگو که ما چه کار کردیم. خیالت راحت باشد؛ ما پل را می‌زنیم. خواهشی که از تو دارم این است که بلند شو و برگرد. حداقل یکی زنده برگردد.»

گفتم: «من عقب نمی‌روم.» دستم را گرفت و بالا آورد.

در آن جاده، گلوله و خمپاره می‌خورد. بلند می‌شدم و دوباره می‌افتادم. اسلحه را روی دست می‌بردم، اما تیری از بالا می‌آمد و اسلحه را عقب می‌انداخت.

گفتم: «خدا می‌داند که من نمی‌دانم چه کار کنم. حالا خودت کارت را تمام کن.»

در همین حال، یک انفجار مهیب شنیده شد. بلند شدم و از جاده به پایین افتادم. دیگر هیچ برنامه‌ای نداشتم. گفتم: «خدایا بالاخره پل زده شد. اما کسی نیست که من را ببرد عقب.»

هر قدمی که می‌توانستم، می‌رفتم. یک‌بار گفتم: «یا امام زمان!» اشتباه کردم که خودم را به خاکریز رساندم.

یک تویوتا پر از نیرو بود. گفتم: «چاره‌ای ندارم؛ باید جلویش را بگیرم.»

یک رزمنده جلوی تویوتا را گرفت. راننده پیاده شد تا در را باز کند. در همان لحظه، یک خمپاره به کنار تویوتا خورد. ترکشی شیشه را سوراخ کرد و به سرم خورد.

به راننده گفتم: «خبر بده تا ببینم آیا خرمشهر آزاد شده است.»

بچه‌ها پل را زده بودند. نیم‌ساعت گذشته بود و هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود.

به راننده گفتم: «اگر تو اینجا بودی، من الان سالم بودم.»

در بیمارستان شریعتی تهران شدم. در بیمارستان شنیدم که فقط حسین ظاهری و رضا انور و اردستانی به پل رسیده بودند. جعفر جروتی هم آمده بود تا داستان را بشنود.

گفتم: «برادر جعفر، سه نفر اینجا ماندند. پیغام آقای اردستانی هم این بود که خیالت راحت باشد.»

گفت: «خودت دیدی که پل منفجر شد؟»

گفتم: «بله. آن انفجار مهیب. »

چهار کوله دویست‌پوندی تی‌ان‌تی بود. یعنی پنج کوله چهل‌پوندی مواد منفجره.»

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6780

خاطرات مشابه

04اردیبهشت
از آغاز اتحاد سپاه و ارتش تا تسلیم ده هزار سرباز بعثی
گزارشی مستند از روند اتحاد نیرو‌های مسلح که منجر به پیروزی‌هایی بزرگ شد

از آغاز اتحاد سپاه و ارتش تا تسلیم ده هزار سرباز بعثی

19اسفند
روایتی از فاتح خرمشهر سردار شهید حاج احمد کاظمی
سردار دلها ، خود دلباخته ی حاج احمد بود

روایتی از فاتح خرمشهر سردار شهید حاج احمد کاظمی

29شهریور
عملیات بیت المقدس به روایت حاج احمد حسین خانی

ثبت دیدگاه