ما در بیمارستان امام رضا در مشهد بودیم . ما سیزدهم و چهاردهم فروردین مجروح شدیم در سال 1368 که شیمیایی شدم . دو ماه در بیمارستان بودم تا تاول هایم خوب شد. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که بدنم دوباره تاول زده است اما به صورت ریزتر و جرئی بودند . پزشک گفت : هنوز بدنتان عفونت و سوختگی دارد و نباید مرخص شوید . صبح همان روز ، برادرم گفت که جزایر مجنون را تخلیه کردند ، یعنی عقب نشینی کردند. خیلی ناراحت شدم و یکی ، دو روز بعد گفتند فاو هم عقب نشینی کردند . من به دکتر گفتم من را مرخص کنید باید به منطقه بروم . دکتر گفت: مگر شما فرمانده هستید؟
اصرار کردم که حتما من را مرخص کنید . بیمارستان تعهد از من گرفتند و چند تا پماد گرفتم که در منطقه استفاده کنم و به منطقه در الوارثین رفتم . آقا جعفر غروب ها بدنم را پماد می زد . به میاندوآب رفتیم و کم کم زخم ها خوب شد اما هنوز پایم خوب نشده بود و با عصا راه می رفتیم . در میاندوآب عملیات نشد و برگشتیم . همان موقع قطعنامه پذیرفته شد .
در عقب نشینی های فکه به ما گفته بودند که در جنوب پیشروی شده است . ما از میاندوآب با یک مینی بوس به اندیمشک آمدیم و از اندیمشک با اتوبوس به سمت الوارثین رفتیم و به ما گفتند که در فکه عراق پیشروی داشته و باید به سمت فکه برویم . از اندیمشک که دو کیلومتر بیرون آمدیم ، دیدیم که سربازها در حال فرار کردن بودند .
عراق هفتاد کیلومتر دورتر بود . فانوسقه ، اسلحه، کلاه و وسایلشان را رها کردند و در حال فرار بودند. ما هم به سمت جلو می رفتیم . پل فکه را که رد می کردیم یک راه به الوارثین می رفت و یک راه به مقر الصابرین . الصابرین نام محل زاغه مهمات گردان بود . هنوز به پل فکه نرسیده بودیم که خمپاره زدند . حاج علی روح افزا هم با ما بود .
راننده اتوبوس گفت : من از این جلوتر نمی روم . مسئول تیم با راننده صحبت کرد اما راننده شروع کرد به فریاد زدن و می گفت من جلو نمی روم . گفتند همه پیاده شوید . ما هم پیاده شدیم . به راننده گفتم شما هم بیا . به بچه ها گفتم : اسلحه هایتان را آماده کنید و هر وقت که من گفتم : اتوبوس را به رگبار ببندید . راننده خیلی ترسید و گفت : سوار شوید ادامه می دهیم . سوار شدیم و به پل فکه رسیدیم . آن جا دیگر نگذاشتند برویم .
شهید حاج ناصر اربابیان و آقای کوهی مقدم ها با موتور رفته بودند که پیشروی عراق را رصد کنند که آن جا حاج ناصر شهید شده بود . مجبور شدیم به جای الوارثین به الصابرین یا همان مقر زاغه برویم . یک روز ظهر بود که مسئله پذیرش قطعنامه از طرف مرحوم امام خوانده شد و بعد حمله سراسری شکل گرفت . گفتند عراقی ها حمله کردند و تا قبل پادگان حمید آمده بودند . ما شب به موقعیت کوثر رفتیم . آن جا نیروها خیلی زیاد بودند و اعزامی زیاد داشتیم .
من با لباس بسیجی بودم و بین رزمنده ها گشت زدم و حالم گرفته شد چون دیدم که رزمنده ها روحیه جنگ ندارند و نا امید نشسته بودند . گفتم با این ها نمی شود کاری کرد .
تا اینکه گفتند بچه های تخریب با گردان ها به جلو بروند . من و برادر حلاجی با یک ستون به سمت پادگان حمید رفتیم . عراق هم اطراف ما را خمپاره می زد و بچه ها می افتادند . دیدم که حاج خادم از پشت پیاده می آمد . انگار از خواب بیدار شده بود . همراه بیسیم چی آرام آرام حرکت می کرد . من به سمتش رفتم و ناگهان یک خمپاره کنارمان خورد . یک ترکش به گلوی برادر حلاجی اصابت کرد و خون بیرون پاشید . گفتم برو عقب ، قبول نکرد . گفت باید به جلو بروم . دستش را گرفتم و با زور سوار ماشینش کردم و به بهداری عقب تحویلش دادم. خودش بعداً گفت: پزشک به من گفت اگر یک الی دو ساعت دیرتر می رسیدی شهید می شدی .