ما بعد از شهادت چهارده شهید شیمیایی که قبلا عرض کردم ، در بیاره مانده بودیم تا پانزده نفر از بقیه بچه ها که به مرخصی رفته بودند از مرخصی آمدند . بچه هایی که در عملیات بودند و از قبل آن جا بودند حدود 40 روز الی 2 ماه مانده بودند داشتند به مرخصی می رفتند . نزدیک ظهر بود ، بچه های جدید که آمدند مینی بوس ها را نگه داشتند تا بچه هایی که می خواهند به مرخصی بروند سوار شوند .
من نرفتم و ماندم. آقا جعفر طهماسبی گفت : حاج آقا ، شما هم بیا برویم . گفتم : خیر . حاج قاسمی هم گفت : شما مدت زیادی این جا بودید ، به مرخصی بروید !
گفتم خیر . من می مانم . بچه هایی که در عملیات بودند سوار شدند ، روح افزا هم بود و به عقب رفتند . من و حاج قاسمی و اسدالله سلیمانی و شهید ابوالفضل بیات و حاج احمد خسروبابایی ماندیم . البته حاج احمد باید می ماند . یک سری هم بچه های جدید بودند . یک سری تازه به گردان آمده بودند . ما بعد از ناهار در چادر تدارکات خوابیدیم و یکی ، دو ساعت بعد بیدار شدیم . غروب بود و حدود یک الی دو ساعت به اذان مغرب مانده بود. بلند شدیم که تجدید وضو کنیم و کم کم برای نماز آماده شویم . آستین هایم را برای وضو بالا زده بودم که دیدم هواپیماهای عراقی امدند. از بالای سر ما حدود 500 متر آن طرف تر رفتند و چند تا راکت شیمیایی در مقرهای جلو انداختند. عصر بود و هوا خنک بود. در مقر کانال هایی بود که اگر حمله هوایی شود ما در کانال برویم. به بچه ها گفتم که در کانال بروید. چون ممکن است دوباره بیایند.
بعضی ها رفتند و عده ای هم در کانال نرفتند. شروع کردیم به داد و بیداد کردن که در چادر نمانید و به کانال بروید . ناگهان یک هواپیما آمد و یک راکت بین من و شهید استاد انداخت . یک ترکش در سر شهید استاد خورد و بنده خدا افتاد و همان جا شهید شد . دو تا هم ترکش به من خورد . ترکش ران پایم را گود کرده بود . سرم گیج رفت و به زمین افتادم. چشمانم را که باز کردم ، دیدم حاج قاسمی و اسدالله سلیمانی و ابوالفضل بیات دورم هستند . در ضمن راکت چون خیلی نزدیک ما خورد مایع آن به صورت و بدن من پاشید . پتو آوردند و من را در پتو گذاشتند و سوار ماشین کردند و به درمانگاه یا بهداری بردند .
پزشک گفت این را سریع پانسمان کنید و با هلیکوپتر به بیمارستان صحرایی برای جراحی ببرید. هلیکوپتر نبود . هر کسی هم که پایم را می دید حال بدی بهش دست می داد و نمی توانست پانسمان کند . تا اینکه یک نفر پیدا شد و پایم را پانسمان کرد و من بعد ها در مشهد فهمیدم که ماجرا چه بود . من را به بیمارستان صحرایی بردند . در بیمارستان گفتند باید جراحی شود و به اتاق عمل برود . من به پرستار گفتم که شیمیایی هم شده ام . پرستار گفت : به کسی نگو که شیمیایی شده ای وگرنه عملت نمی کنند . به من گفتی اما به کس دیگری نگو . من را به اتاق عمل بردند و بیهوش کردند و جراحی شدم . به هوش که آمدم گفتند باید به عقب بروی . من را سوار تویوتا کردند و با یک مجروح دیگر به بهداری عقب بردند . ناگهان بدنم شروع به خارش و سوزش کرد. یادم نیست در فرودگاه بود یا نزدیک فرودگاه، که یک قسمتی را برای مجروحین اماده کرده بودند. حالم بد بود و چشمانم بسته شد. شب من را آن جا گذاشتند . خیلی ساکت بود. بدنم شروع به تاول زدن کرد. گفتند الان چیزی نداریم . فقط به من قرص دادند و یک مقداری آرام شدم . فردا صبح بیدار شدم و دیدم که هواپیمای c130 آمده و ما در سوار کردند و به مشهد ، بیمارستان امام رضا بردند.