من همسر خواهرم شهید شده بود، شهید محمد حنفی شفاهی . روزی که ایشان شهید شد، ما به تشییع جنازه اش رفتیم. وقتی به خانه خواهرم برگشتم دیدم که من را از درب منزل ایشان خواستند.
گفتند خانم ابراهیمی ؟!
با خودم گفتم در این محل کسی من را ابراهیمی نمیشناسد، اینجا مهرخاوران میدانند. با خودم گفتم لابد با من نیستند.
دوباره گفتند خانم ابراهیمی را دم در میخواهند. باز گفتم خب بروید بپرسید ببینید که چه کسی است.
گفتند یک آقا پسری است.
گفتم که بپرسید کی را میخواهد؟
گفت مادرش را.
گفتم بگویید مادرش اسمش چی است؟
گفت مهرخاوران.
بلند شدم و رفتم دیدم داوود جلوی در است . گفتم چیشده؟
گفت هیچی ! آمدم وبه سپاه رفتم ولی به من اجازه ندادند. گفتم من که آموزش دیدهام ! چرا به من اجازه نمیدهند؟ گفتند باید رضایت پدر داشته باشی. الان من بابا را از کجا پیدا کنم؟ بابا الان محل کار است و نمیشود. شما بیایید رضایت بدهید.
آن موقع ما در اسلامشهرادارهی آموزش و پرورش نداشتیم. تهران، یافت آباد، آموزش پرورش داشت . منطقهی هجده آنجا بود.
گفتم پسر الان اینجا خانهی خالهات است . الان اگر من بلند شوم ، مردم میگویند خواهرش را در این وضعیت گذاشته؟ تازه از تشییع جنازه برگشتیم . حالا برو فردا پس فردا من میآیم. بگذار هفتم تمام بشود.
گفت هفت چیه؟ اسلحه ای که الان زمین افتاده را که بردارد؟ اگر من برندارم کی بردارد؟
من دیدم نه دیگه این نمیشود. برگشتم به مجلس اعلام کردم و گفتم اینجوری شده و من دارم میروم. رفتم اداره اما اداره قبول نکردند، گفتند باید پدرش بیاید.
گفتم از شما خواهش میکنم . این بچه و ما ، از شهادت باکی نداریم. عزیزانمان همه در جبهه هستند. شهید داده هم هستیم. اعلامیهی شهید در کیفم بود. گفتم که ببینید ما الان از تشییع جنازهی همسر خواهرم آمدیم. یک نفر آنجا بود که ایشان را شناخت. تا عکس را دید شناخت.
گفت : شهید محمد حنفی شفاهی؟ گفتم بله . به دوستان گفت : رضایت بدهید بگذارید برود. همهی این ها در این مسیر هستند. پدرش هم حتما مخالف نیست. بگذارید برود.
وقتی آمدیم ، آنقدر داوود خوشحال شد و آنقدر ذوق کرد که حد ندارد. تا آمدیم، در میدان الغدیر ، مسجدی به نام متحدین، دیدیم که از آنجا رفتهاند. در بین راه، داوود همینجور گریه کرد که این اعزامیها رفتند، من جا ماندم. یک ماشین گرفتیم و در ماشین، یک آقای روحانی نشسته بود.
گفت بچه چرا گریه میکنی؟ … خندید و گفت حتما نمره کم آوردی. درس میخواندی دیگر. خب باید خوب درس میخواندی.
گفتم نه حاج آقا برای درس نیست. میخواهد به جبهه برود.
بعد ایشان یک حدیثی برایشان گفتند : اَشجَعُ الناسِ مَن غَلَبَ عَلی نفسِه. شجاع ترین کس آن کسی است که بر نفسش غالب شود. حالا تو اگر قرار باشد که شهید شوی، شهید میشوی. گریه نکن. گریه نکن برو.
آمدیم به موقعیت سپاه و گفتند بچه هایی که قرار بوده اعزام شوند ، الان رفتند سپاه اسلامشهر. گفتند که از آنجا اعزام میشوند. رفتیم سپاه دیدیم ای وای، از آنجا هم رفتند این ها. آنجا یک آقای جانبازی بود یک دست داشت. با آن یک دستش گردن داوود را گرفت، بغلش کرد و گفت ناراحت نباش، غصه نخور، گریه نکن. داوود هم صورتش سرخ شده بود و ناراحت بود که چرا من نمیروم.
تا بالاخره شانزدهم فروردین ، قسمتش شد و رفت. آن لشکرکه رفت، لشکر محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) بود.
شانزده فروردین سال ۱۳۶۶ بود. برای اعزام شدنش، صبح بلند شد لباس دایی جانش را پوشید، دایی اش شهید مصطفی مهرخاوران بود. لباس ایشان را پوشید و رفت. اعزام هم سراسری بود. ما هم مثل همهی مردم به بدرقهی این عزیزان رفتیم. پیاده میدویدیم تا به آن ها رسیدیم.
7
به هرحال، به ایشان رسیدیم . یک نفر شیرینی پخش کرده بود و شیرینی در دستش بود. گاهی اوقات مردم میایستادند و شیرینی و شربت میدادند.
به داوود گفتم این شیرینی هنوز در دستته ؟ گفت این شیرینی حالا تازه خراب هم بشود چیز مهمی نیست. این شیرینی که شیرین نیست. شیرینی شهادت شیرین تر است.
خلاصه رفتیم تا پادگان ابوذر. رفتیم آنجا و همان جا منتظر بودیم که صدایش کردند. صدایش کردند و رفتیم آنجا برای تقسیم. آمد ، دیدم که باز هم رنگش سرخ شد و حالش بد شد.
گفتم امروز هم قبولت نکردند؟ ناراحت نباش. انشالله قسمتت میشود، ناراحت نباش.
گفت نه، اسم من را خواندند. اما اسم من را جنوب خواندند. من نمیخواستم به جنوب بروم. من میخواستم بروم کردستان. میخواستم به غرب بروم. آنجایی که پاسدار های ما را سر میبرند. من آنجا میخواهم بروم.
یک ذره نگاه کردم ، چیزی نتوانستم بگویم . با خودم گفتم خدایا با این سن ، این پسر چه میگوید ؟
گفتم : یعنی واقعا اگر بروی و شهید نشوی چه ؟ اگر رفتی و دستت قطع شد، پایت قطع شد، بعد که آمدی ، روی ویلچر میخواهی بروی مدرسه؟ بچه ها مسخرهات کنند چی؟
گفت من اینجا که چیزی نیستم. به جبهه دارم میروم برای همان روحیه .
رفتم. ایشان همانجا بود و من از درب پادگان رفتم بیرون. خیابان یک طرفه بود. از شدت خوشحالی و از شدت شجاعت ایشان ، نمیدانید چه حالی داشتم . خیابان یک طرفه بود و من مدام میگفتم که آقا، آقا!
دیدم جواب نمیدهند. بعد دیدم نه یک طرفه است. پیاده رفتم آنقدر دوییدم تا به یک قنادی رسیدم. یک جعبهی بزرگ شیرینی خیلی درجه یک گرفتم . این خدا بود که این روحیه را به من داده بود، خدا بود که به من اینجوری الهام کرده بود . یک شیشه گلاب هم گرفتم. آمدم در پاندگان ، دیدم که آنجا نشسته. گفتم بیا حالا به شکرانهی این خبر، این شیرینی را ببر پخش کن. شیرینی را رفت پخش کرد، گفتم خودت هم بخور. شیرینی را برد پخش کرد و آمد. گفتم خودت هم خوردی؟ گفت نه، گفتم خیلی خوب بود ها چرا نخوردی؟ اینجا باز هم گفت شیرینی شهادت از این شیرین تر است.
گفتم بیا بیا بیا بیا…
آنموقع در پادگان ابوذر یک ساختمان نیمه کارهای بود که حالا نمیدانم میخواستند آنجا چی بسازند؟! دستش را گرفتم و رفتیم آنجا . با این گلاب سر و صورتش را شستم . کاپشنش و همه لباس هایش خیس شد. گفت بابا اینجا آمدی میخواهی حمامم کنی؟ این همه خیس شدم.
8
گفتم نه! من میبینم که داری پیش خدا میروی . من با این گلاب میخواهم از گرد و غبار دنیایی پاکت کنم تا معطر شوی. تا خداوند تو را بپذیرد. ولی یک شرط دارد. گفت چه شرطی؟ گفت ما میرویم راه کربلا را باز میکنیم، بعدا شما بیایید زیارت امام حسین .
گفتم شرط داره ، اگر که رفتی شفاعت مارا در دنیا و زیارت امام حسین بکن . در آخرت هم شفاعت مارا آنجا بکن . گفت انشالله. اینجا بود که دیگر موقع رفتن ایشان را آنجا بدرقه کردیم .
این اولین بار بود که بدرقه اش کردیم