شهید حاج قاسم اصغری یک بار در عملیات عاشورای سه مجروح شد. داستان معروفی برایش اتفاق افتاد در این عملیات که عبارت بود از خوابیدن روی سیم خاردار و رد کردن گروهان از میدان مین.
یک مجروحیت هم برایش پیش آمد که ظاهراً انفجاری اتفاق افتاده بود که یکی از انگشت های دستش قطع میشود و فقط از قسمتی از پوست به دست باقی میماند. که خود حاج قاسم برای من تعریف میکرد و میگفت انگشفتم از وسط بند به یک پوستی آویزان شده بود. نزدیک بود با سیمچین قطعش کنند و به دور بیندازند، اما اجازه ندادم و روی دستم ماند تا در بیمارستان پیوندش زدند.
یادم هست که وقتی میخواست نیشگون بگیرد، به همان انگشتش اشاره میکرد و میگفت ببین زور دارد. خیلی خوشحال بود که انگشت شصتش را آنجا دور نینداخته و سر جایش مانده و چسبیده بود.
یک تَرکش هم از پشت به ستون فقراتش خورده بود. وقتی برای عیادتش به بیمارستان رفتم، با لکنت زبانی که داشت تعریف میکرد که محتویات رودهاش از کمرش بیرون زده. داشت شرح میداد که چطور زخم را میبستند و …
یک بار هم شهید حاج قاسم اصغری، تیری در رانش خورد که تیری دو زمانه بود . تیر دو زمانه یعنی بخش مرمی فشنگ که کوچک و باریک است، داخلش ماده منفجرهای حساس میگذاشتند که با برخورد به مانع سخت منفجر میشد.
این انفجار دوم، وقتی به استخوان برخورد کرد، استخوان را خرد کرد و باعث شد پا کمی کوتاهتر شود. شهید حاج قاسم از آن پس لنگان لنگان راه میرفت.
شهید حاج قاسم این دو مجروحیت را داشت. پایش در وضعیتی بود که تا به حالت عادی برگردد، زمان زیادی برد. مدتی را با ویلچر این طرف و آن طرف میرفت .
در اواخر جنگ، بچهها تازه با محدودیتهای ناشی از این نقص عضوها آشنا شده بودند و نمیدانستند چطور باید با این شرایط کنار بیایند. خود من که دستهایم قطع شد، نمیدانستم با این مقدار دست باقیمانده چه کنم. مدتها طول کشید تا روش وضو گرفتن، لباس پوشیدن و کارهای شخصیام را یاد بگیرم تا بهتر انجام دهم. صبحها مادرم یا پدرم را بیدار میکردم تا آستینم را بالا بزنند. احساس میکردم دیگر نمیتوانم آستینم را بالا بزنم. اما بعدها بچهها کمکم مسلط شدند.
حاج قاسم هم که پاهایشان به آن شکل شده بود، محدودیتهایی داشت که نمیدانست چطور با آنها کنار بیاید. تمرین و ممارست لازم بود تا یاد بگیرد چطور کارهایش را انجام دهد. این فرآیند زمانبر بود ،من در دوران جنگ یک بار تصمیم گرفتم دست چپم را در جیبم بگذارم و فقط با دست راستم کار کنم که با این ایده که اگر زمانی دست چپم قطع شد بتوانم با دست راستم کارهایم را انجام دهم.
اما دیدم نمیشود و با یک دست سالم هم نمیتوانستم کارهایم را انجام دهم. ولی وقتی با این ماجرا روبرو شدم و دو دستم قطع شد، تکه پوستی و چربی را از پهلویم برداشتند و روی دست پیوند زدند و از آن نقطه مجددا دستم را به پهلویم وصل کردند چون باید تغذیه میشد . و باید از آنجا جوش بخورد و بعد از جوش خوردن و وقتی کاملاً پیوند موفقیت آمیز شد، آن را جدا کردند.
مدتی دستم به پهلویم چسبیده بود. یعنی دستم حلقهی کاملی شده بود و به شکم وصل بود. بعد با این دست که یکی و نصفی انگشت دارد و این انگشت هم حرکت کامل ندارد همهی کارهایم را انجام میدادم. ولی قبلا که امتحان کرده بودم؛ با یک دست کامل نمیتوانستم. ولی وقتی شرایط پیش آمد، آدم مجبور میشود راهش را یاد بگیرد.
شهید حاج قاسم هم با چنین شرایطی روبرو بود. پایش اینطور شده بود و با این جراحتها او هم مجبور بود در خانه بماند.
مدتی تا باز کردن گچ، بلند شدن و راه رفتن اش مشکل بود. برای دستشویی و حمام رفتن و این مسائل، مشکلاتی داشت.
یک بار به من گفت که حمام میخواهم بروم، تو هم همراه من بیا برویم. آن زمانها خانهها حمام نداشت و حمام عمومی بود.
همراهش میرفتم که اگر کمکی برای رفتن و برگشتن میخواست یا برای شستن کمکش کنم. البته چون دستهایش آزاد بود، خودش میشست. بخاطر این مجروحیت ها و محدودیت ها مدتی مجبور شد در شهر بماند ؛ در این مدتی که در شهر مانده بود، به من میگفت خانمم گریه میکند طوری که اگر سنگ هم بود ، آب میشد.
به نظر من خود حاج قاسم اگر گریه میکرد سنگ را هم آب میکرد. حالا ببینید خانمش چطور ضجه و گریه میکرده که او میگفت سنگ را آب میکند، البته حق هم داشت.
حاج قاسم آنقدر عشق بود و دوست داشتنی بود که من تا سالها وقتی وارد شهر قدس که آن زمان قلعه حسن خان نام داشت میشدم، حالم دگرگون میشد. یک حس گمگشتگی و پریشانی داشتم، چون حاج قاسم دیگر نبود.
آن زمانی که حاج قاسم مجروح شده بود، در تهران ماند. خانمش سخت میگرفت که نباید بروی!
جلوی درب خانهاش بودیم. ایشان هم با یک شادی خاصی جلوی در میآمد. من و ذبیحالله کریمی بودیم. میگفت برویم با هم پینگ پنگ بازی کنیم. وقتی در قلعه حسن خان میرفتیم و شهید حاج قاسم نبود، حالمان خیلی بد بود.
یک روز به منزل حاج قاسم اصغری رفتم. ایشان با روی باز مرا به داخل خانه دعوت کردند. ناگهان، همسرشان تشریف آوردند و خطاب به من گفتند: آقا مسعود! همسرم به من دروغ میگوید، من حرف شما را باور دارم. گفت حاج قاسم میگوید برای نرفتن به جبهه باید به دوکوهه بروم و تسویه حساب بگیرم.
همسر حاج قاسم تصور میکرد که من حقیقت را میگویم و حاج قاسم دروغ میگوید. من نیز در پاسخ به ایشان گفتم: حاج قاسم راست میگوید که باید به دوکوهه برای تسویه حساب برود، اما اینکه پس از آن برمیگردد یا خیر را من نمیدانم .
در آن لحظه لازم دیدم که تأکید کنم چون از دوران کودکی از دروغ بیزار بودم. احساسم اینطور بود که حاج قاسم در این میان کمی ظرافت به خرج میدهد و قصد ماندن در جبهه را دارد.