یادم میآید که باهم قرار گذاشته بودیم؛ وقتی برای کنترل اغتشاشات به خیابانها میرویم، اگر هم کسی به ما آسیبی وارد کرد؛ اما ما مواظب باشیم که خدای ناکرده به کسی آسیب وارد نکنیم؛ چراکه مردمی که به خیابانها آمده بودند، تقصیری نداشتند و بیشتر آنها خصوصاً جوانان، گول خورده بودند و اصلکار در ایجاد فتنه، کسانی دیگر بودند.
یکروز من احساس کردم بهدلیل اینکه ریههایم در دوران دفاع مقدس بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی آسیب دیده است، نمیتوانم برای کنترل اغتشاشات به خیابانها بروم؛ اما مدتی بعد که احساس کردم حالم بهتر شده، خودم بهتنهایی به میدان انقلاب رفتم و به جمع نیروها ملحق شدم که بهیکباره عدهای بر سر ما ریختند و با مشت و لگد به جانمان افتادند. در این میان بود که یک لحظه حسام و برادرش را در میان نیروهای امنیتی دیدم.
خدا خودش شاهد است که «حسام» با وجود اینکه رزمیکار بود و قدرت بدنی بسیار بالایی داشت؛ اما به هیچ وجه حتی تلنگری هم به جمعیت حاضر در خیابانها نزد و سعی کرد کسانی که سر من ریخته بودند را دور کند و در آخر هم من را از زیر دست و پا نجات داد.
پزشکها بعد از شهادتش به من گفتند که وقتی فرزندم را به بیمارستان آوردند به کما رفته بود و وضعیت مناسبی نداشت؛ بنابراین چندبار او را احیاء کردند؛ ولی فایدهای نداشت؛ بار اولی که احیاء شد، ذکر یازهرا (س) و یاحسین (ع) گفت و بار دوم هم همین اذکار مقدس را بر لب داشت؛ اما بار سوم بهگونهای یازهرا (س) و یاحسین (ع) گفت که به گفته پزشکان، انگار ساختمان بیمارستان تکان خورد.
فرزندم لحظات آخر عمر خود را با سلام به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و مادرش حضرت زهرا (س) به پایان رساند؛ به نظر من در شرایطی که یک انسان در حالت احتضار قرار دارد، أشهد خود را هم نمیتواند بگوید و این بسیار برای من عجیب است که فرزندم اینگونه به ائمه اطهار (ع) متوسل شد که بیشک این عنایتی از جانب خداوند متعال است.