یکی از روزهای سرد زمستان در سالهای دفاع مقدس را تجربه میکردیم.
در مسیر بازگشت از کرمانشاه، جایی که سرما در مغز استخوانمان نفوذ میکرد و گویی باد صورتمان را سیلی میزد، در منطقهای اطراف همدان با شهید صالحی همراه و مشغول رانندگی بودم.
شهید صالحی گفت: «دلم بستنی میخواهد!»
تنها چیزی که در آن شرایط نمی شد بهش فکر کرد .
هر چه سعی کردیم، ایشان را قانع کنیم که در این هوای سرد نمیشود بستنی خورد، موفق نشدیم.
بعد از اینکه به یک مغازه رسیدیم، رفتم و به مغازهدار گفتم: «بستنی دارید؟»
وقتی تعجب فروشنده را دیدم به ناچار به او گفتم: «دوستم مریض است فلان بیماری را دارد خوراکی سرد برایش خوب است.»
فروشنده گفت: «باید توی یخچال را ببینم.»
همان وقت شهید صالحی فوری پیاده شد، آمد و دو کیلو بستنی که در یخچال مغازه مانده بود را به صورت دو ظرف یک کیلویی خریداری کرد.
یکی از ظرفها را به من داد و یکی هم دست خودش بود. از من خواست تا شیشهی ماشین را پایین بکشم، خودش هم این کار را کرد.
تا رسیدن به یک قهوهخانه از شدت سرما میلرزیدیم، یک قاشق میخوردم و تا حواسش پرت میشد دو قاشق میانداختم بیرون.
به محض اینکه به قهوهخانه رسیدیم زود پیاده شد و رفت بخاری قهوهخانه را بغل کرد! از شدت سرما میلرزید.
به او گفتم: «این چه کاری بود که کردی!؟»
گفت: «تا حالا چند تا بستنی خوردهای؟
هزارتا، دوهزارتا، کدامش یادت مانده؟
هیچ کدام، حالا این بستنی که با من خوردی تا آخر عمرت بیادت میماند و برایت یک خاطرهی شیرین میشود