پسرم ، شهید داوود ابراهیمی در مدرسه از جهت ورزش و قرآن و از جهت علمی تقریبا نمونه بود . در آن دوران ، با تایید دیگران و لطف دیگران ، این حقیر به عنوان یکی از اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدرسهشان انتخاب شده بودم . در آن زمان این عزیزمان در مدرسه شان ، در مسابقات قرآن و همچنین در مسابقات علمی اول شده بود . همچنین در درس هایش هم شاگرد اول شده بود . آن زمان من مادر شهید نبودم ولی به عنوان خواهر شهید و اولین خانواده شهید آن مدرسه بودم . به همین دلیل از من درخواست کردند و گفتند که شما هدایای دانش آموزان و جوایزشان را به ایشان بدهید . در آن جلسه داوود جان و بعضی دوستانش آمدند و ما هدایا را دادیم .
بعد از شهادت داوود جان ، یکی از همرزم هایش آمد و برای من تعریف کرد و گفت :
{وقتی که ایشان شهید شد ، ما داشتیم پیشروی میکردیم . امکان بازگرداندن پیکر شهید وجود نداشت . تنها کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که من محتویات جیب هایش را بردارم .}
به این ترتیی از داخل جیبش چند تا یادداشت برداشته بودند و برای ما آوردند . وقتی دوستانش بعد از عملیات به مرخصی آمده بودند ، آن یادداشت ها را برای ما آوردند . وقتی یادداشت ها به دست ما رسید آغشته با خون شهید بود . من آن یادداشت را خواندم و دیدم که در یکی از آنها نوشته شده :
{ مادرم! از قول من ، از همکلاسی هایم و از اولیای مدرسه حلالیت بطلبید . }
من برای عمل به وصیت شهید ، به مدرسه رفتم و آنجا به مدیر و اولیای مدرسه گفتم که چنین یادداشتی در بین یادداشت های داوود هست و من آن را آوردم برای شما . مدیر مدرسه و دفتردار مدرسه و دیگران ، همه گفتند : { آقا داوود شاگرد نبود ، دانش آموز نبود ، بلکه معلم ما بود . وقتی وارد دفتر مدرسه میشد ، خیلی مودب اجازه میگرفت ، با ما دست میداد و عرض ادب میکرد و موقع رفتن هم چند قدم عقب عقب میرفت و ما بر خودمان لازم میدانستیم که بلند بشویم و بدرقه اش بکنیم . }
یعنی ایقدر بچه با ادبی بود . خلاصه این صحبت ها را آن ها کردند و من از مدرسه بیرون آمدم . وقتی از مدرسه به طرف حیاط می آمدم ، احساس که یک نوجوانی از همین بچههای مدرسه دارد با من گام به گام می آید . ایستادم و پرسیدم با من کاری دارید ؟ بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت : { آن روزی که شما داشتید به ایشان جایزه میدادید را یادتان است ؟ یادتان است که کتاب و تابلوی قرآنی داده بودید ؟ یادتان است که یک توپ والیبال بزرگ و خیلی زیبا و خیلی قشنگ داده بودید ؟ }
گفتم بله یادم است . گفت : { وقتی توپ را به ایشان دادید ، من خیلی منقلب و ناراحت شدم . آقا داوود قدش کوتاهتر از من بود . من سوم راهنمایی بودم و ایشان دوم راهنمایی بود . به همین دلیل ، زمانی که ایشان جایزه ها را گرفت و آمد کنار ما ، ناگهان من منقلب شدم و مشتم را گره کردم و از شدت ناراحتی در حالی که ایشان جلوی من داشت راه میرفت ، محکم با مشت زدم به پشتش . من توپ را دیدم و منقلب شدم و این کار را ناخواسته انجام دادم . وقتی منتظر عکس العمل آقا داوود بودم و توقع داشتم ایشان برگردد و بالاخره درگیری پیش بیاید ، دیدم ایشان برگشت و با کمال تواضع و خونسردی کامل به من گفت زدی ؟ خب بگو ببینم آیا حسودیت به این
توپ بود ؟ اگر بخاطر این توپ حسودی کردی ، من همین توپ را به تو میدهم ولی اگر حسودی ات به پاهای من بوده ، این کار که کاری نیست . من ورزش کردم و این توپ را گرفتم . یک روز به شما خبر میرسد و میفهمید که این پاها چه کار کردند . آن روزی که پیکر شهید داوود ابراهیمی را آورده بودند ، درب های مدرسه را بسته بودند چون جمعیت زیادی آمده بود . آن روز ، من رفتم بالای دیوار و از بالای دیوار نگاه میکردم . همانطور که از بالای دیوار نگاه میکردم ، دیدم که اطرافیانتان نمیگذاشتند شما درب تابوت را باز کنید . شما میگفتید : نه ، باز کنید . اما اطرافیان تان می گفتند نباید باز کنید . شما میگفتید درب تابوت را باز کنید ، من میدانم بچهام پا ندارد . وقتی درب تابوت را باز کردند ، من از آنجا نگاه کردم و با خودم گفتم : آخ ! داوود آن روز گفته بود که یک روزی میفهمی این پاها کجا میروند و چه میکنند . }