قبل از عملیات کربلای ۴ ماموریت ما مشخص شده بود و بر مبنای ماموریتمان ما باید تمرین می کردیم . بیشتر کار انفجاری داشتیم . خاکریز می زدیم و درخت می زدیم و از این دست کارها انجام می دادیم . درخت را باید در مسیری می زدیم که روی آب راه ها بیوفتد تا بچه ها از روی آن تردد کنند . ما هم شدیداً مشغول تمرین بودیم .
معمولاً بعد از نماز بیرون می رفتیم. و گاهی ساعت یک و گاهی ساعت دو بر می گشتیم . شهید مهدی ضیائی خیلی مقید بود به اینکه نماز را باید اول وقت بخوانیم . ایشان می گفت هر کاری می خواهید بکنید اما نمازتان را اول وقت بخوانید . ما مثل ایشان فکر نمی کردیم و نماز را با یک الی دو ساعت با تاخیر می خواندیم .
به ایشان گفتیم که ما نمی توانیم کار را نصفه ول کنیم و بریم نماز بخوانیم ! در صورتی که می شد ، منتهی ما زیر بار نمی رفتیم . آقای ضیائی غر می زد و ما کار خودمان را می کردیم . خب ما آب نداشتیم و شرایط سختی داشتیم . در کل ما بهانه می آوردیم…
این شد که بین ما ایشان مقداری کنتاکت به وجود آمد . شهید ضیائی خیلی به نماز اول وقت اعتقاد داشت . و از آن جایی که در عملیات کربلای پنج مجروح شد و من او را آوردم با هم خیلی رفیق شده بودیم.