یک مدتی چنانه بودیم ، فکر می کنم عملیات والفجر یک بود . من با شهید عباس حسنی بودم . شهید حسنی از آن بچه هایی بود که وقتی به جبهه آمد متحول شد . هم از لحاظ گفتاری و هم رفتاری .
شهید حسنی بچه ی محله ی قلعه مرغی در جنوب شهر تهران بود . ایشان در عملیات والفجر یک به عنوان سرتیم ما بود . من شب عملیات ، شهید حسنی را یک لحظه دیدم و بعد ایشان را گم کردم . در یک جاده ای بودیم که ایشان جلوتر می دویدند .
مین های ضد خودرو کنار جاده زیاد بود . خیلی مین های کلاسیکی نبود . ایشان مین ها را با دست بلند می کرد و به گوشه ای پرتاب می کردند . یک جایی در تپه ماهور بودیم یک خمپاره ای خورد و تعدادی از بچه ها افتادند . بین آن ها سرحالشون من بودم . یکی دو تا از بچه ها را بلند کردم و جمع و جورشان کنم که باز یک خمپاره ی دیگری خورد که یک ترکش به سرم اصابت کرد . منم حالم بد شد البته نه خیلی زیاد . آنجا برادر ایزدی را دیدم .
برادر ایزدی زمان شاه از بچه های گارد جاویدان بود . خیلی خوش هیکل بود . اولین بار من آنجا ایشان را دیدم . ایشان من را به چهره می شناخت ، گفت : چی شده مثل دزدهای دریایی شدی !
خون ریخته بود روی صورتم و سرم را بسته بودم . فردا صبح شهید حسنی را دیدم . شهید حسنی سرتیم ما بود و فرمانده گردان حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام فکر میکنم شاید صاربان نژاد بود .
ما را صبح بردند پشت خاکریز مستقر کردند . از میدان مین رد شدیم و با مواضع دشمن درگیر شدیم . بعد از درگیری ها گفتند خط شکسته و ما را بردند پشت خاکریز و به ما گفتند سنگر ها را بکنید و این جا مستقر شوید . همینطور توپ و خمپاره و گلوله می آمد ما چاله می کندیم و سنگر می گرفتیم تا محفوظ بمانیم . به این نوع سنگر اصطلاحا می گفتیم سنگر روباهی.
آن جا شهید حسنی و شهید اسدالله الله یاری با ما بودند . ما پنج شش نفر بودیم که اسامی بقیه را یادم نیست .
آنجا اتفاقی افتاد که نمی دانم مسئول محور اشتباه کرد یا مسئول گردان اشتباه کرد و ما را در خط مستقر کردند . ساعت 9 الی 10 شد و ما همه در سوراخ ها پنهان شده بودیم . هنوز عراقی ها پاتک را رها نکرده بودند . ما نشسته بودیم و دیدیم تیر مستقیم داره به ما می خوره.
با تعجب با خودمون می گفتیم ما که این سمت خاک ریز هستیم ، پس کی داره به ما تیر می زنه؟ عراقی ها که آن طرف هستند !!
فرمانده گردان گفت اشتباه مستقر شدید بروید آن طرف خاک ریز . خوشبختانه کسی تیر نخورد فقط تیر به اطراف ما می خورد . یک درگیری هایی بود و دو سه روزی آن جا بودیم . روز سوم بود که گفته بودند برگردید و عقب نشینی کنید ، ظاهرا نتیجه ای که می خواستند از عملیات نگرفته بودند . فرمانده گردان آمد و با ماشین های کامیون نیرو های گردان حضرت قمر را دسته دسته جمع کردند و برند .
به آقای سعیدی که آن موقع معاون گردان بود گفتم چه خبره؟؟
ایشان به ما نگفت موضوع چیه ! فقط گفت نیروها دارند جابه جا می شوند…
از آنجایی که ما (بچه های تخریب) نیروهای تحت امر این ها نبودیم و ارتباطی هم با عقبه خود نداشتیم و حتی بیسم هم نداشتیم ، این ها به ما نگفتند چه اتفاقی افتاده است .
خلاصه همه رفتند و ما ماندیم در خط با حدود پنج شش نفر از جمله شهید حسنی . به ما گفتن شما این جا بمانید تا نیروهای بعدی برسند اما به ما نگفتند عقب نشینی میکنیم و همه رفتند . از ساعت هشت الی نه ، عراقی ها می آمدند و تجمع می کردند و تانک هایشان می آوردند .
ما دیدیم خبری نیست ! نه آتیشی ، نه تیری و کلا هیچی نبود . شهید حسنی گفت تا نیروها برسند بهتره که تقسیم بشویم . با هر اسلحه ای که دستتان است به سمت عراقی ها شلیک کنید . ما هم همینطوری در حال شلیک بودیم تا اینکه ظهر شد.
عراقی ها کم کم فهمیدند که کسی نیست و فقط ما 6 نفر هستیم که به سمت آنها شلیک میکنیم . یک دفعه من دیدم خط سیاه شد و عراقی ها با عده ی زیادی به سمت ما حرکت کردند . فاصله مان خیلی کم بود . نزدیک که شدند ، شهید عباس حسنی گفت بچه ها جانتان را بردارید و فرار کنید . عراقی ها اگر بیان ما را یا می گیرند و یا می کشند .
جایی که می خواستیم از آنجا فرار کنیم و به عقب بریم میدان مین بود . من به عباس گفتم عباس ! اینجا میدان مین هستش چطور بریم؟
تقریباً ششصد هفتصد متر ، عمق میدان مین بود و زمانی برای معبر زدن و خنثی کردن مین ها نداشتیم .عباس گفت من میدانم میدان مین ، مسلح است اما چاره ی دیگه ای نداریم و مجبوریم یا گیر عراقی ها بیوفتیم یا از مین ها رد بشیم . گفت متوسل می شیم به خانم فاطمه زهرا ، من میدوم و شما هم دنبال من بدوید.
ایشان گفت یا زهرا و دوید در میدان مین ، ما هم دنبالش دویدیم و از میدان مین رد شدیم و کسی آسیبی ندید .
تقریبا انتهای کار که رسیدیم و داشتم رد می شدیم ، دیدیم که از روبرو یک تویوتا داره به سمت ما میاد . پشت سرمان هم تانک ها از خاک ریز رد شدند . عراقی ها تا اول میدان مین آمدند و از همان جا به سمت ما شلیک میکردند . ما هم 5 الی 6 نفر آدم در حال دویدن بودیم . فاصله پانصد ششصد متری برای تانک چیزی نیست .
به تویوتا که رسیدیم دیدیم فرمانده گردان ما (شهید حاج عبدالله نوریان) سوار ماشین است و به دنبال ما آمده . شما ببینید چه جرأتی می خواد که با وجود عراقی ها بیایی و نیروهاتو جمع کنی . حاج آقا عبدالله خبردار شده بود که ما تنها موندیم و خودش تنها اومده بود دنبال ما . حاج عبدالله با سرعت به سمت ما میومد و وقتی رسید ، گفت : هرکس میخواد جا نمونه سوار بشه بریم ! سریع سوار شید .
ما هم سوار شدیم و از آن جا رفتیم.