ما در واحد مهندسی با شهید علیرضا زمانی با هم بودیم و ایشان را می شناختم. یک سیم چین همیشه به کمرش بود که من آن را به یادگار دارم. چند بار خواستم سیم چین را به برادرانش بدهم که یادم می رود. قبل از عملیات عاشورای سه ، ما به پادگاه دوکوهه رفتیم و یکی ، دو روز قبل از عملیات بود. شهید علیرضا زمانی را آنجا نزدیک یکی از ساختمان ها دیدمش و گفتم چه خبر ؟ ایشان گفت یک کاری کنید ما هم به عملیات بیاییم. شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان ) هم با ما بود . با آقاسید صحبت کردیم و بالاخره قرار شد شهید علیرضا زمانی هم بیاید و نهایتا با ما آمد. فردای آن روز هم عملیات شد و ایشان شهید شدند.
معمولا وقتی در گردان در خبری نبود ما تدارکات کار می کردیم گاهی غذا می آوردیم و کارهایی در این فاز انجام می دادیم. گاهی هم به شهر می رفتیم و اگر گردان چیزی احتیاج داشت می اوردیم و بیشتر با برادر ناصر اسماعیل یزدی در یک چادر بودیم. دومین نفر یا اولین نفری که به من گفت من تو را شفاعت می کنم همین شهید بزرگوار بود. من گفت اگر چیزی را که می خواهم بخری شفاعتت می کنم. گفتم چه چیزی می خواهی؟ ایشان گفت یک باطری قلمی می خواهم. نوشته هایشان را هم دارم از کسانی که هر چیزی می خواستند یادداشت می کردم. خریدم و برایش آوردم و ایشان هم در عملیات عاشورای 3 شهید شدند. انشااله که یادش نرفته باشد.