من درس طلبگی می خواندم و حوزه های عملیه هم در تابستان مثل دانشگاه ها تعطیل است. حاج عبدالله نوریان از وضعیت تحصیل من در حوزه اطلاع داشت چون من و حاج عبدالله با مرحوم استاد حق شناس یک ارتباطی داشتیم. حاج عبدالله هم گاهی برای شرکت در درس های اخلاق می آمدند به حوزه می آمدند . یک بار حاج عبدالله به من گفتند که آشیخ! زمانی که موقع درس خواندنت هست، خیلی دنبال این نباش که اینجا بیایی چون نیازی نیست.
مرحوم حاج عبدالله چون از مسائل درسی طلبه ها اطلاع داشت، می دانست که زمان تحصیل ما در چه ایامی از سال است. زمان هایی که ما درس داشتیم، می گفت آشیخ! شما این زمان ها به دَرست برس و فکر آمدن به جبهه نباش. حاج عبدالله یک محبت خاصی نسبت به طلبه ها داشت. علی غم اینکه رسم نبود، به من میگفت : من ده-بیست روز قبل از عملیات ها خودم بهت زنگ می زنم. وقتی زنگ زدم، این رمز ما باشه و خودت بدان که قرار است عملیاتی انجام بشود و خودت بیا. منم این کار را می کردم .
یک بار فکر کنم قبل از عملیات خیبر یا بدر بود، که البته عملیات هم عقب افتاد. من به منطقه رفته بودم . اردوگاه بچه های ما جفیر بود . من وارد شدم ، بعدازظهر بود که من با قطار رسیده بودم، فکر کنم مغرب بود. به مقر بچه ها رسیدم، به محض ورود حاجی را دیدم، روبوسی و احوالپرسی کردیم.
حاج عبدالله یواشکی به من گفت امشب رزم شبانه داریم اما شما چون از راه رسیدی و خسته ای، لازم نیست در رزم شرکت کنی. بچه ها که سر و صدا کردند و مراسم و برنامه شروع شد، شما از جایت بلند نشو و از چادر بیرون نیا. ببینید چقدر ایشان حواسشان به همه چیز بود. می گفت چون این نیروی من از راه رسیده و یک نصفه روز در قطار بوده، خسته است. شما اگر سر و صدایی آمد و رزم شبانه شروع شد از چادر بیرون نیا و استراحت کن. رزم شب هم معمولا ساعت 11- 11و نیم شروع می شد. یعنی وقتی بچه ها می خوابیدند شروع می کردند که یک شوک هم به بچه ها وارد شود به و آمادگی بچه ها بالا برود. آن موقع دیگر من لباس هم داشتم. منتها خیلی من به کار تبلیغاتی علاقه نداشتم. ما عکس با سید ناصر حسینی داریم و با آن موتور تبلیغی گاها یک دوی می زدیم اما من خیلی به تبلیغات علاقه نداشتم و دوست داشتم کارهای رزمی انجام بدهم.
زمان خواب شد و ما خوابیده بودیم. ساعت یازده-یازده و نیم سروصداها شروع شد . خیلی وحشتناک بود. انفجار و…. . یک جوری هم بود که بچه ها می ترسیدند. واقعا فکر می کردند یک اتفاقی افتاده است و از ترس بیرون می رفتند. من بلند شدم و می دانستم که داستان چیست. از یک طرف حاج عبدالله گفته بود نیا و از طرف دیگر هم دوست نداشتم در چادر بمانم . جلوه ی خوبی هم نداشت . بچه ها می گفتند شیخ در چادر بمان ما رفتیم. ولی نم نم بلند شدم که اول بچه ها بروند و بعد من بروم. همین طور که من نیم خیز نشسته بودم ، کمی بلند شوم. متوجه شدم که پشت سرم می سوزد. دست زدم که ببینم چرا می سوزد؟ تاریکی هم بود و چیزی نمی دیدیم. دیدم انگار سرم خیس است. با خودم گفتم سر من چرا خیس شده؟ دوباره دست زدم و توی همان تاریکی متوجه شدم که دستم به هم می چسبد، فهمیدم که ترکش به سرم خورده .
خدا رحمت کند حاج امیر یشلاقی خیلی آدم جسور و فربه ای بود. در رزم ها یک جوری بود که نهایت آمادگی را در آن رزم شبانه داشته باشد. ترکش نمی دانم ترکش مین یا نارنجک صوتی بود. هرچه بود از چادر آمده بود و به پشت سر ما خورده بود.
من حقیقتش کمی ترسیدم. گفتم در عملیات ها که شهید نشدیم، نکند یک دفعه به مغزمان بخورد و الکی در رزم شبانه برایم اتفاقی بیوفتد. بلند شدیم، دوباره یک ترکش دیگر به پشت پای راستم خورد. پوتین را پوشیدم و سریع دم چادر رفتم . امیر قدش بلند بود و یک کلاش در دستش گرفته بود. تق تق روی این رمل ها می زد. بعد سروصدای انفجار هم بود و من این هایی که دارم با این فاصله تعریف می کنم، کلا در 7-8 دقیقه و شاید هم کم تر اتفاق افتاده است. آن جا رفتم و واقعا هم ترسیده بودم. بخاطر اینکه چیزی به سرم خورده بود. فهمیده بودم که خون است. حالا من فریاد می زدم، امیرجان، امیرخان! من سرم ترکش خورده.
امیر اصلا صدای من را نمی شنید. هی داد می زدم. آخر سر حدود ده-بیست متری که دنبال امیر رفتم، بالاخره یقه اش را گرفتم و گفتم بی انصاف من ترکش در سرم خورده. گفت : آشیخ ترکش خوردی، خب درمانگاه برو.
خلاصه بدو بدو ما را راهی بهداری کردند. باند را به سر ما پیچیدند و چشمتان روز بد نبیند، فردا صبح حاج عبدالله فهمید. حالا با آن ها چه کرد بماند، من خیلی متوجه نشدم و مطمئن بودم اوقاتش تلخ شده است . بعد پیش من آمد و یک مقدار با من صحبت کرد و دلداری داد. گفتم حاج عبدالله اتفاقی نیوفتاده که! ترکش کوچکی پشت سرم خورده است. اصلا این باند را هم می خواهم باز کنم. حاج عبدالله پایش را در یک کفش کرد که باید ده روز برای مرخصی به تهران بروی. گفتم حاج عبدالله من تازه دیشب آمدم! گفت اصلا امکان ندارد من دستور میدم و باید بروی. به شدت نگران بود و گفت باید تهران بروی و خودت را دوا و درمان بکنی. الان هم که کاری نداریم. بهتر که شدی بیا، ده روز هم باید بروی. دیدیم نه اصلا چاره ای نیست. اینطوری نبود که شوخی باشد. فردا صبحش ما رفتیم و بلیت گرفتیم سوار قطار شدیم و تهران رفتیم. منتها قبل از آنکه به خانه برسم باند را باز کرده بودم که مادرم نبیند و نترسد. فکر کنم کلاه هم سرم گذاشتم .