سال پنجاه و نه اعزام شدم به جبهه کردستان .بعد از اینکه آزاد سازی ها تموم شد ، من زخمی شده بودم . دوباره برگشتم سقز .اونجا بودم که گفتن میخوان گردان درست کنن . گفتن کسی هست به نام محمود کاوه . کاوه بود و رفیعی . این دو نفر مشهدی بودن و میخواستن گردان درست کنن . رفیعی فرمانده سپاه سقز بود .
ما از کاوه خیلی چیزها شنیده بویدم . از شجاعتش و خشونتش ، از اینکه برای نیرو هاش سخت میگیره و جنگ جو بارشون میاره . حتی نیروهاش خوابشونم کم بود .
من با خودم میگفتم حتما باید یل باشه . وقتی اولین بار دیدمش ، دیدم سیبسلش هنوز در نیومده بود و من از اون بیشتر سیبیل دارم . ولی چشماش چنان جذبه ای داشت که حد و حساب نداشت . وقتی اولین بار دیدمش گفتم این که بچه ست . یه نگاهی بهم کرد که دیدم نه اونقدر ها هم بچه نیست .
ده تا تیم ده یازده نفره درست کرد . میگفت نیرو باید فقط تو کوه باشه و نباید استراحت کنه . باید شب تا صبح توی یه چاله میفتادیم و کمین میزدیم . کمین خیلی خطرناک بود .ما می رفتیم تو کمین می خوابیدیم ولی اون هرشب بیدار بود .خیلی شجاع بود.. با اینکه باهاش رفیق بودیم جرئت خیلی چیزارو نداشتیم .من فقط تو تنهاییمون باهاش شوخی میکردم.
به نظر من کسی بود که تونست تنهایی کردستان رو آروم کنه .ما بهش میگفتیم ببر خشن ، کردا بهش میگفتن ببر خون اشام . هرجا میرفتیم میگفت اگر هم کسی نیست یه حیوونی قربونی کنید که کوموله ها بدونن جندلله اومده اینجا . در عرض 3 ماه کاری کرد که تمام نیروهای ضد انقلاب رفتن تو خاک عراق .