یک هفته بعد از گذراندن دوره ی آموزشی در گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام ، برای خنثی سازی به میدان مین رفتیم . شهید بسطام خانی در نوار بالاتر از من بود. طبق آموزش هایی که داوود پاداشی به من داده بود با دقت و حوصله شروع کردم به معبر زدن .
یک مقدار شیب به بالا بود و من شروع کردم . انتهای نوار را نمی دیدم چون که یک حالت قوسی داشت. داشتم خنثی می کردم و به جلو می رفتم ، مواد را بیرون می آوردم و چاشنی ها را کنار می گذاشتم . ناگهان صدای انفجار بلندی آمد. تنها کسی به صدای انفجار نزدیک بود، من بودم و بقیه ته نوار بودند. داوود گفته بود وقتی صدای انفجار شنیدی نوار را بگیرید و به جلو بروید . همینطوری در میدان راه نیفتید. مسیر میدان مین در نوار یک جورایی کپی پیس است.
نوار را گرفتم و به جلو رفتم، به شهید بسطام خانی رسیدم. نصف شده بود اما زنده بود. نه آه و ناله می کرد و نه سرو صدا می کرد. عراقی ها هم نبودند که بگم به خاطر انها ساکت بود تا کسی لو نرود . تپه هم پر شده بود از گوشت و خون. بسطام خانی خوابیده بود و هوا یک کم سرد بود. بخار بدنش را می دیدم . ناخودآگاه بهش گفتم نمی خواهی به آقا اباعبداله سلام کنی. دستش را روی زمین گذاشت و بلند شد و نگاهی به خودش کرد و بعد دراز کشید و یک بخار از دهانش بیرون آمد و شهید شد. من با دیدن این صحنه شوکه شدم.
بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد، وقتی رفتار شهید را دیدم انگار با من خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم به جایی که بودم و شروع کردم به خنثی کردن. یکی از کنارم رد شد و سوال کرد چی شده ست؟ گفتم بسطام خانی شهید شد. یکی از بچه ها داد زد بیا کمک کن ببریمش. سید محمد به داخل نوار آمد. و چون نوار بالا دست ما بود این صحنه را دید. و دیده بود که من رفتم و دوباره برگشتم و مشخول حنثی کردن شدم. گفت : بگذارید کارش را بکند. سید دو سال با من اختلاف سنی داشت. و از آن روز به بعد با هم رفیق شدیم. وقتی نیروها نبودن سر به سر هم می گذاشتیم و دوستی مه یک جور دیگری شده بود.