خیلی خالصانه و مخفی و پنهان دنبال معنویات بود حاج عبدالله اینگونه رزمنده ها را در گردان زمین گیر کرده بود تفسیر روایی آیه ( و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم ) من نوه ی پسری حاج شیخ فضل الله نوری هستم (قسمت ششم) حاج عبدالله تاکید داشت که برای شهدای گردان جلسه بگیریم تقابل اسطوره ها و شرّ و شیطون های گردان تخریب به روایت حاج مسعود میسوری وقتی پیکر شهید موسی انصاری را در معراج دیدم اگر ارتش را تضعیف کنند استقلال ملی کشور به خطر میافتد
آن موقع در جبهه با فاصلهی کوتاه نامه میداد و تند تند نامه میداد. مثلا میگفت که من به اندیمشک رسیدم . اینجا جایم خوب است . نگران نباشید، برای ما دعا کنید . بعد من در نامه ای برای داداشش نوشتم که ایشان آنجاست و شما به ایشان بگو که این قضیه بود . […]
من همسر خواهرم شهید شده بود، شهید محمد حنفی شفاهی . روزی که ایشان شهید شد، ما به تشییع جنازه اش رفتیم. وقتی به خانه خواهرم برگشتم دیدم که من را از درب منزل ایشان خواستند. گفتند خانم ابراهیمی ؟! با خودم گفتم در این محل کسی من را ابراهیمی نمیشناسد، اینجا مهرخاوران میدانند. با […]
پسرم ، شهید داوود ابراهیمی در مدرسه از جهت ورزش و قرآن و از جهت علمی تقریبا نمونه بود . در آن دوران ، با تایید دیگران و لطف دیگران ، این حقیر به عنوان یکی از اعضای انجمن اولیاء و مربیان مدرسهشان انتخاب شده بودم . در آن زمان این عزیزمان در مدرسه شان […]
این حقیر زهرا مهرخاوران گیلانی هستم که البته در محله مان به فامیلی همسرم شهرت به ابراهیمی دارم . برای پسرم (شهید داوود ابراهیمی) در اصل اسم محمد را انتخاب کرده بودیم اما از آنجایی که اقوام ما به اتفاق پدرشهید قصد زیارت امامزاده داوود کرده بودند و زیارت امامزاده داوود و برای سلامتی من […]
پدر داوود شبکار بود . داوود هم شب ها با بسیج میرفت گشت و پاسداری میداد . صبح با آن حالت خسته و در آن سرما می آمد خانه . آن موقع اسلامشهر با کمبود آب مواجه بود و در هر خانه ای تانکر وجود داشت . اهالی خانه تانکر را از آب پر میکردند […]
در گردان رسم که وقتی یکی از بچه ها به شهادت می رسید ، در اولین فرصت ، کل گردان به مرخصی می آمد و اولین کاری که می کردند این بود که به قبل از این که به خانه هایشان بروند و به خانواده های خودشان سر بزنند ، قبل از این که پراکنده […]
در یک مقطعی ، در پادگان امام علی سنندج بودیم و تا جایی که خاطرم هست ، در آن زمان من مسئول مقر بودم . شهید حاج ناصر اربابیان چند نفر را شمرد و گفت این ها در عملیات بعدی شهید می شوند ، و از آن چهار شاید سه نفرشان شهید شدند اما من […]
شهید داوود ابراهیمی بچه ی کم سن و سالی بود . هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود ، چشم های زاغ داشت . پوست سفید و زیبا و خیلی خوشگلی داشت . در جبهه بدلیل شرایط خاصی که وجود داشت ، یک سری قواعد درباره ی دوستی ها و رفاقت ها بود که بچه […]