پاسدار و محافظ جان اباعبدالله الحسین علیه السلام
این ترکش ها نهایتاً ختم به شهادت من می شود
ماجرای دعای پیامبر برای اهل بیتش به روایت عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب
وقتی پیام پوررازقی مشغول نماز و ذکر و تسبیح میشد
عملیات والفجر هشت به روایت حاج اسماعیل گوهری
ناگهان مصطفی یاغی شد و گفت من باید جلو بروم
بواسطه ی رفاقت با شهید توحید ملازمی به گردان تخریب لشگر ده رفتیم
شهید مصطفی مبینی ، یک اسطوره ی واقعی
نیمه شب بود که آمدیم مسجد . ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد . بعد هم رفت خانه . از مادر و خانواده اش هم خداخافظی کرد . از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند . صبح زود هم راهی منطقه شدیم . ابراهیم کمتر حرف میزد . بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود […]
اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد! گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، […]
نشسته بودیم داخل اتاق.مهمان داشتیم.صدایی از داخل کوچه آمد.ابراهیم سریع ازپنجره نگاه کرد.شخصی موتور شوهر خواهر ابراهیم را برداشته درحال فرار بود. بگیرش…دزد…دزد!بعد هم سریع دوید دم در.یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و دزد نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد.چهره اش […]