آن جا بود که فهمیدم برادر غلامعلی سرمان کلاه گذاشته است
اولین دیدار و آشنایی من با شهید توحید ملازمی
گردان تخریب ، بعد از عملیات خیبر ، منطقه عمومی جفیر
نحوه آشنایی من با گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله
به شهید اکبر عزیززاده میگفتند اوس اکبر
اشکهای چشمانش میگفت او نیامده که برگردد
از مکانیسم ماشه تا قیام مردم دنیا علیه استکبار
فرمانده ای که قرائت ،تدبر، پناه و تصمیمش همه در پرتو آیات الهی بود
نیمه شب بود که آمدیم مسجد . ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد . بعد هم رفت خانه . از مادر و خانواده اش هم خداخافظی کرد . از مادر خواست که برای شهادتش دعا کند . صبح زود هم راهی منطقه شدیم . ابراهیم کمتر حرف میزد . بیشتر مشغول ذکر یا قرآن بود […]
اواخر سال 1360 بود. ابراهیم در مرخصی به سر می برد. آخر شب بود که آمد خانه، کمی صحبت کردیم. بعد دیدم توی جیبش یک دسته بزرگ اسکناس قرار دارد! گفتم: راستی داداش! اینهمه پول از کجا می یاری!؟ من چندبار تا حالا دیدم که به مردم کمک می کنی، برای هیئت خرج می کنی، […]
نشسته بودیم داخل اتاق.مهمان داشتیم.صدایی از داخل کوچه آمد.ابراهیم سریع ازپنجره نگاه کرد.شخصی موتور شوهر خواهر ابراهیم را برداشته درحال فرار بود. بگیرش…دزد…دزد!بعد هم سریع دوید دم در.یکی از بچه محل ها لگدی به موتور زد و دزد نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد.چهره اش […]