یک شب ساعت دوازده بود که حاج عبدالله به من گفت : اگر امکان دارد بیا به خرمشهر برویم . من آمدم و البته چون جانباز بودم و یک پایم مصنوعی بود ، کمی به من توجه ویژه ای داشتند . آمدیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خرمشهر حرکت کردیم که یک ساعت تقریبا راه بود . رسیدیم آن جا و گفت اگر الان برویم پیش بچه ها ، بچه ها را از خواب بیدار می کنیم . خدا را خوش نمی آید . بگذار یک جا استراحت کنیم و صبح در مقر بچه ها برویم . خلاصه رفتیم یک جایی را من تمیز کردم . یک اتاقی بود که خمپاره خورده بود و خراب شده بود . من آمدم یک گوشه اش را تمیز کردم و یک چراغ گذاشتم . هوا آن شب ها سرد بود . جای حاج عبدالله را گوشه ای انداختم و برای خودم هم انداختم و گفتم حاج اقا جایتان را انداخته ام و اگر می شود استراحت کنید . گفت نه ! شما بخواب . گفتم حاج آقا پتو انداختم ! گفت نه نگران نباش . شما استراحت کن . که من سرم را انداختم و خودم را به خواب زدم . دیدم حاج عبدالله آمده دستش را روی والور گذاشته . دستش را روی والوری که داشت می سوخت گذاشت و داشت برای خودش ذکر می گفت . ذکر می گفت و گریه می کرد .
میگفت : عبدالله تو که طاقت آتش دنیا را نداری آتش جهنم را می خواهی چکار کنی ؟ همینطور می گفت و گریه می کرد . من هم زیر پتو اشکم درآمده بود و داشتم گریه می کردم . تا صبح این بنده خدا سر پا ایستاد تا اذان شد . یعنی ریاضت کشید که اذان شد و من هم بیدار شدم و اصلا آن شب نخوابیدم . بعد هم برای نماز و عبادت بلند شدیم .