یک روز که در پادگانی در شهر سنندج بودیم ، حاج مجید مطیعیان (فرمانده گردان تخریب) آمد و یک سری صحبت ها کرد در ارتباط با یک سری پاک سازی میادن مین که به ما محول شده بود . آن جا اسم بچه ها را برای پاک سازی اعلام کردند . دو گروه شدیم ، یک گروه با مسئولیت وحید بهاری و یک گروه با مسئولیت آقای حاج علی روح افزاییان . روز با مینی بوس به سمت سردشت حرکت کردیم و من در راه با شهید حاج رسول فیروزبخت جلو نشسته بودیم . شب همان روز پیش اقای داوود پاداشی رفتیم که آن موقع مسئول جندالله بانه بود و فکر کنم شب را آنجا ماندیم و فردایش به سمت سردشت حرکت کردیم و آمدیم و به مقر . یک مقری بود که بچه های مهندسی از قبل آنجا را آماده کرده بودند و ما رفتیم پیش آنها و آنجا اسکان پیدا کردیم . بعدش هم رفتیم و کار را با دو گروه انجام دادیم و کاشت و برداشت را شروه کردیم . رسول با هر دو گروه کار می کرد . بچه های کاشت یک سری بودند ما هم بچه های برداشت یک سری کار می کردیم .
محل کار ما در منطقه ی ارتفاعات فرفری در منطقه ی سردشت بود . آنجا رفتیم و یواش یواش با کار آشنا شدیم و شروع به کار کردن کردیم . آخرهای کار بود و دیگه کار را تقریبا انجام داده بودیم . روزهای آخر کاریمان بود که باید کار را انجام می دادیم . بعد از ظهری بود که دیدیم حاج قاسم اصغری با برادر سلیمان آقایی آمدند . صحبت کردیم و یک سری چیزها گفتند و بعد یک سری انگور و اینجور چیزها گرفته بودند آورده بودند . شوخی شان گرفته بود ، هر چه انگور خراب بود می دادند به ما و هر چی انگور سالم بود خودشان و رسول می خوردند . گفتیم اشکال ندارد . با همدیگر بودیم که حاج رسول و سلیمان و حاج قاسم رفتند پیش بچه های وحید بهاری که یک سر هم به آنجا بزنند . حالا چه آنجا اتفاقی افتد ، نمیدانم .
از آنجا که برگشتند من یک دفعه دیدم سلیمان آقایی آمد ، گفتم بچه ها کجا هستند گفت در ماشین هستند . من رفتم پیش ماشین و دیدم شیشه ها را بالا دادند و درها را قفل کرده اند و دارند با هم صحبت می کنند . هی زدم به این شیشه و رفتم پشت آن شیشه و دیدم نه هیچ کدامشان محل نگذاشتند. درخودشان بودند. گفتم حتما دارند درباره ی چیزهایی در ارتباط با فرماندهی صحبت می کنند . من آمدم ، وقت خواب بود و جایم را پهن کردم و خوابیدم . یک ساعت بعد ، رسول طبق معمول آمد و با لگد منا را از خواب بیدار کرد . گفت بلند شو ! گفتم چی شده رسول ؟ گفت وضو گرفتی ؟ گفتم اگر شما اجازه می دادید وضو گرفته بودم و خوابیده بودم . گفت حالا باطل شده ، بلند شو برویم ، کارت دارم . گفتم بخدا خوابم می آید برو بگذار بخوابم . گفت نه ! بلند شو کارت دارم . دیگه با هم اومدیم بیرون و رسول رفت کارهایش را انجام داد و من هم شروع کردم به وضو گرفتن . ایشان هم آمد وضو گرفت و یک چند قدمی آمدیم این طرف تر، یک دفعه روی شانه ام زد و گفت که شفاعت می خواهی ؟ با خنده گفتم دوباره چی شده رسول ؟ گفت شفاعت می خواهی یا نه ؟ گفتم شوخی نکن . گفت نه بخدا بدون شوخی میگم . شفاعت می خواهی یا نه ؟ با خودم فکر کردم شاید واقعا چیزی بهش الهام شده باشد ، گفتم باشه .
دست دادیم به همدیگر و روبوسی کردیم و آمدیم و خوابیدیم . صبح بلند شدم و دیدم طبق معمول که صبح از خواب بیدار می شدم ، رسول در جای خوابش نبود این بار هم باز زودتر بلند شده و رفته . اگر من مثلا ساعت دو بلند می شدم رسول زود تر بیدار شده بود و رفته بود و اگر ساعت چهار هم بیدار می شدم ایشان زودتر رفته بود . بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و آمدم در حسینیه ای که بچه های مهندسی زده بودند و معمولا آن جا نماز می خواندیم . رفتم و بغل دست حاج رسول نشستم . یک دفعه دیدم اخم هایش را در هم کشیده . گفتم چی شده ؟ گفت تو دیشب جای من رو انداختی روی نفت ، من تا صبح خوابم نبرد . گفتم من از کجا می دانستم آن جا نفت هست؟
نمازمان را خواندیم ، از حسینیه آمدیم بیرون و رفتیم یک جایی نشستیم . گفت منوچهر من امروز شهید می شوم . یک نگاه بهش انداختم و گفتم دوباره شروع کردی رسول ؟ بیا بریم تو رو خدا بیا بریم . گفت نه بخدا راست میگم . گفت : این کیف پولم پیش شما بماند . کیف پولش را به من داد و گفت عکس انداختم ، عکس ها را برندار .
داداش رسول هم در تدارکات ، در همان نزدیک بچه های بهاری بود . گفت من شهید می شوم و یک سری مسائل هست که تو باید بدانی .گفتم چیه ؟ گفت وقتی مین می زند ، من همان موقع در جا شهید نمی شوم . یک چند لحظه ای یا یک ربعی را زنده ام ولی نمی توانم حرف بزنم . لب هایم اگر به هم می خورد بدان که دارم ذکر می گویم . یا زهرا یا زهرا می گویم . و یک مقدار از بدن من در منطقه می ماند ، آن ها را جمع کن . گفتم رسول چیه ؟ داری وصیت می کنی ؟ فیلمی بازی میکنی ؟ گفت نه بخدا .
اومدیم به چادر و گفت لباس هایم بوی نفت می دهد . برادر رضا گلستانی یک پیراهن و شلوار گرمکن داشت چون منطقه سرد بود ، آن لباس را به رسول داد . رسول گفت من با این لباس بروم شهید بشوم؟ گفتم رسول دوباره شروع کردی؟!
گفت فرمانده با این لباس ها باید شهید بشود؟ گفتم چیه ؟ گیر دادی ؟ چی می خواهی ؟ گفتم تو یک دست لباس کره ای را دیدی ، همان را می خواهی؟ چشم .
لباس کره ای هم بهش دادم و پوشید . طبق معمول من هر وقت از مرخصی می آمدم . رسول کفش های اکسپورتکس من رو می گرفت چون پاهایش درد می کرد نمی توانست پوتین بپوشد . آن روز هم اکسپورتکس ها را پوشید .
یک دانه اتود بود که این اتود را یکی از بچه های قلع حسن خان به نام آقای کوهی هر کاری کرده بود که از رسول بگیرد اما رسول اتود را نداده بود . آنجا ، رسول این اتود را به من داد و گفت این را به کوهی بده . بعد چند قدم که رد شدیم گفت نه! اتود را بده . اتود را گرفتم و گفتم چیه ؟ بده بستون راه انداختی ؟ گفت نه ! این اتود ، یک یادگاری بهش می خورد ، آن طوری به بده به کوهی . گفتم باشه و آمدیم .
ما باید دیرتر می رفتیم از بقیه بچه ها میرفتیم . بچه ها با رضا گلستانی رفتند و من ماندم با سلیمان و رسول و علی . حاج قاسم باید زودتر می رفت دیدگاه و ما یک مقدار بیشتر ماندیم . در همین نیم ساعتی که ما بعد از بچه ها رفتیم ، با رسول صحبت می کردیم و این اتفاق ها را گفت .
ما سوار ماشین شدیم و به منطقه رفتیم . ما قبلا در دیدگاه رفته بودیم . حاج قاسم و سلیمان و حاج علی روح افزا رفتند بالای دیدگاه ، من و رسول هم در ماشین ماندیم . آن جا رسول شروع کرد به تعریف کردن و گفت : یک بچه محل داریم که شعر (بشنو از نی چون حکایت می کند) را خیلی قشنگ می خواند و من او را خیلی دوست دارم . در ارتباط با بچه محله شون کمی صحبت کرد و بعد شروع کرد به زیارت عاشورا خواندن. من از آن زیارت عاشورا اولش را یادم هست ، نمی دانم خوابم برد یا چی شد که بقیه اش را نشنیدم تا اینکه درب ماشین باز شد و من به خودم آمدم . بیدار شدم و ما پیاده شدیم که برویم برای کار ، که همان لحظه حاج قاسم و سلیمان آمدند و گفتند ما می خواهیم برگردیم ، رسول را با خودمون می بریم . من خوشحال شدم که رسول دارد می رود چون به من گفته بود شهید میشوم و من با خودم گفتم بهتر است که امروز در منطقه نباشد .
ما با این ها خداحافظی کردیم و من و حاج علی روح افزا برای کارمان رفتیم . یک دفعه کمی که از ایشان دور شدم ، شروع کرد به داد و بیداد کردن که وایسا … گفتم چیه رسول دوباره ؟ گفت تو اصلا من را داری وسوسه می کنی ، این طرف و آن طرف می کنی . گفتم چی می خواهی آخه ؟ گفت قطب نما را بده . قطب نما را لازم دارم . قطب نما را بهش دادم و رفت . من و حاج علی رسیدیم به موقعیت کار و دیدیم بیشتر کارها را بچه ها انجام داده بودند . فقط این مانده بود که یک سری از سیم خاردارها را که باید از بالا هل می دادیم و پایین می آمد . بچه های پایین نبشی ها را کوبیده بودند و ما باید سیم خاردار ها را از بالا جمع میکردیم . آخرهای کار بود و یک سیم خاردار مانده بود . این سیم خاردار آخری را هر کاری می کردیم ، پایین نمی رفت . علی گفت من برم کلنگ گیر بیاورم ، زیرش را بکنیم و بفرستیمش به پایین . حاج علی رفت دنبال وسیله و من همین طور دور سیم خاردار می گشتم که یک دفعه دیدم یک مین والمری به حد نهایت کشیده شده . یعنی کاملا آماده بود که منفجر بشود .
احتمالا شب قبل ، نیروهای گشتی شناسایی عراق آمده بودند و این مین را برای ما تله کرده بودند و این را به سیم خاردار بسته بودند.
من وقتی سیم تله اش را قطع کردم ، انگار آنجا اصلا سیم خارداری وجود نداشت ، بلافاصله سیم خاردار خودش قل خورد و پایین رفت . به مین والمر دست نزدم ، کلاهکش را باز کردم و گفتم شاید چاشنی نداشته که عمل نکرده . وقتی باز کردم ، مین رو برگرداندم و دیدم که هم چاشنی انفجاری و هم اشتعالی هست و با این حال منفجر نشده بود . مین را خنثی کردم و یک سجده شکر کردم و گفتم این همان مین والمری بود که رسول می گفت . خدا را شکر . اگر رسول با ما بود دخلمون آمده بود . ما برگشتیم و آمدیم و دیدیم بچه ها زودتر برگشته بودند ، فکر کنم چند نفر بیشتر نبودیم . در راه که داشتیم می آمدیم دیدیم برادر سعید فردوسی پیاده به سمت بچه های ما می آمد . یک فاصله ی دو سه کیلومتری بود . سوارش کردیم و شروع کردیم کمی سر به سر سعید فردوسی گذاشتیم .سعید به من گفت اشکت هم می بینم . گفتم اشک من؟ چرا اشک من را می بینی ؟
آمدیم رسیدیم به مقر و من پیاده شدم و رفتم وضو گرفتم که بروم نماز بخوانم . داشتم وضو می گرفتم ، یکی از بچه ها به نام حسن ظریف را دیدم که یک اور کت خونی دستش بود . گفتم این چیه ؟ مال کیه ؟ گفت یکی از بچه های واحد مهندسی زخمی شده و این مال ایشان هست .
من رفتم نماز و همین که نشستم برای نماز خواندن ، دیدم بچه هایی که برگشته بودند ، ردیفی نشستند دارند و فقط من را نگاه می کنند . گفتم ندیدید تا حالا کسی را ؟ کمی سر به سرشان گذاشتم و نمازم را خواندم . یک دفعه حاج علی آمد سراغم و گفت یک دقیقه بیا ! من را به بیرون برد و شروع کرد به صحبت کردن . گفتم صبر کن ! رسول شهید شده ؟ گفت مگه تو می دانی ؟ گفتم بله میدانم . فقط به من بگو کجا شهید شده ؟
در این فکر بودم که اگر بشود ، آن تیکه های بدنش که خودش گفته بود به پیکرش برسانیم را جمع کنم . با حاج علی رفتیم و من شروع کردم به جمع کردن تکه تکه های گوشت و … آنجا . خیلی سخت بود .
آن جا من شروع کردم به جمع کردن باقی مانده های بدنش . هنوز باورم نمی شد .
حاج آقا تاج آبادی آمد . من اصلا در خودم نبودم . حاج آقا در راه برگشت که سوار اتوبوس بودیم یک مقدار با من صحبت کرد . شاید آن جا یک مقدار آرام شدم ولی برایم خیلی سخت بود . خدا آن جا به من نشان داد لیاقت داشتن و نداشتن به چه صورت هست . آن (والمر) را آن جا به من نشان داد .
رسول واقعا نحوه ی شهادتش را با چشم باز انتخاب کرده بود . همه جوره می دانست ، نقطه به نقطه اش را . میدانست چقدر زمان میبرد که مین منفجر شود ، از زمانی که به اورژانس می رسد ، تا زمانی که آن جا شهید می شود . تمام این ها را می دانست .
فکر کنم حاج رسول و حاج قاسم ، شبی که در ماشین نشسته بودند همه ی حرف هایشان را با هم زده بودند . رسول به من چیزی از نحوه ی شهادت حاج قاسم نگفته بود ولی رسول کاملا می دانست چه اتفاقی می افتد و هیچ چیزی اتفاق نیفتاد که نگفته باشد .