قرار بود ما توی عملیات والفجر مقدماتی شرکت کنیم که عملیات لو رفت و شهید حاج عبدالله نوریان دیگه بچه هارو نفرستاد .
توی همون خط که بودیم یه خاک ریز بود . حاج عبدالله یک دفعه صدام کرد و رفتم پیشش . داشتیم صحبت میکردیم . بچه های گردان های دیگه ، یک سنگر اندازه یه بیست سانت کنده بودن و نشسته بودن با نیروهای تخریب مشغول صحبت کردن بودن . حاج عبدالله گفت این بچه هایی که نشستن روی سنگر بیشتر از دو نفر نباید بمونن و باید پراکنده بشن .
همون لحظه یه خمپاره اومد ولی عمل نکرد . شهید بخشعلی گردویی شروع کرد گفت معجزه شد و خب بچه شلوغیم بود .
همه که اومدن ببینن چه خبر شده تعداد زیاد شد و من احساس خطر کردم . همون لحظه گفتم بدویید برید . احساس خطر کرده بودم که یک دفعه سوت خمپاره اومد و خمپاره خورد نزدیک خمپاره ی اول و دوتاش باهم عمل کرد و چهار نفر شهید شدن.
بخشعلی زنده مونده بود ولی مشخص بود که به بهداری نمیرسه . سریع گذاشتیمش بالای آمبولانس و نشستیم و وصیعت کرد برای خانوادش…
ناله میکرد از درد و نرسیده به بیمارستان رو دستم تموم کرد…
بخشعلی خیلی شجاع و زرنگ بود و تخریب چی خوبی میشد اما زود رفت…