• امروز : سه شنبه, ۲۹ مهر , ۱۴۰۴
نحوه آشنایی و ورود به گردان تخریب

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج محمدرضا جعفری

  • کد خبر : 2297
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج محمدرضا جعفری

پیش از آنکه به گردان تخریب لشگر سیدالشهدا علیه السلام بپیوندیم ،در دو مقطع به گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) منتقل شده بودیم. نخستین دوره ای که اعزام شدیم در سال ۱۳۶۱ بودکه البته مدت کوتاهی بود .در آن برهه، یک واحد ضدهوایی در اختیار داشتیم که در بالای سنگر گردان تخریب بود. از […]

پیش از آنکه به گردان تخریب لشگر سیدالشهدا علیه السلام بپیوندیم ،در دو مقطع به گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) منتقل شده بودیم. نخستین دوره ای که اعزام شدیم در سال ۱۳۶۱ بودکه البته مدت کوتاهی بود .در آن برهه، یک واحد ضدهوایی در اختیار داشتیم که در بالای سنگر گردان تخریب بود. از آنجا که جمعی از دوستان ما از اهالی محله ی دولت‌آباد بودند ؛از جمله آقای کاشانی، حسین جعفری، حسین نریمان، آقایان عالیان و سلیمانی که از رفقای صمیمی ما محسوب می‌شدند .در آن مقطع کم‌وبیش در آموزش‌های تخریب شرکت می‌کردیم.

در رزم‌های شبانه که برگزار می‌شد،  مسئولین آموزش تخریب از ضدهوایی  ما در رزم شبانه هایی که برگزار می‌کردند استفاده می‌کردند. این همکاری‌ها سبب آشنایی بیشتر ما با بچه‌های تخریب شد و ما نیز آموزش‌های لازم در این حوزه را می‌دیدیم. البته فعالیت من در زمینه مواد، به سال ۱۳۵۷ بازمی‌گشت؛ چراکه علاقه‌ی فراوانی به شیمی داشتم، اما به‌طور رسمی در واحد تخریب مشغول نبودم.

پس از عملیات بدر، بی‌درنگ برای بار دوم به گردان تخریب لشکر ۲۷ ملحق شدیم. در آن زمان، من در گروهان شهید محمود وند، در کنار برادرمان، هادی کسکنی، که اکنون با نام هادی پارسافر شناخته می‌شوند، خدمت می‌کردم. برادرم، علی‌اکبر جعفری نیز در گروهان امام حسن (ع) و تحت فرماندهی شهید سیدحسن موسوی رحمت‌الله  علیه بود. محل استقرار ما در چادر شهید حاج ملکی بود که خداوند روحشان را شاد بگرداند. این چادر، آخرین چادر گروهان سیدالشهدا به شمار می‌آمد.ما به بچه‌های لشکر سیدالشهدا سر می‌زدیم. در آنجا، برادر همسرم، شهید توحید ملازمی، در لشگر سید الشهدا علیه السلام بود و در گردان تخریب لشگر سیدالشهدا علیه السلام خدمت می‌کرد . رابطه‌ی بسیار صمیمی با ایشان داشتم و از ابتدای حضور در جبهه، با یکدیگر وارد منطقه شده بودیم. ایشان حدود بیست روز تا یک ماه زودتر از من به جبهه آمده بودند. دوستی بین من و شهید توحید ملازمی  از کلاس پنجم ابتدایی آغاز شده بود. هنگامی که به شهادت رسیدند، فاصله‌ی من تا ایشان حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر بود. شهید ملازمی و دوستانش در در آن سوی خاکریز به فیض شهادت نائل آمدند. تقریباً تمام اعزام‌های ما مشترک بود، به غیر از یک یا دو اعزام که چون بنده مجروح بودم ،ایشان به منطقه آمده بودند.بارها در مورد انتقالمان به تخریب سیدالشهدا صحبت می‌کردیم؛ ما به این لشکر علاقه داشتیم، اما هنوز عضوی از واحد تخریب آن نبودیم. تا اینکه روزی، سید مجید کمالی، که از سال ها و پیش از عملیات خیبر ایشان را می‌شناختم، پیش ما آمد. سید مجید کمالی به همراه حاج عبدالله، به گردان تخریب لشکر سیدالشهدا رفتند. ما در چادر نشسته بودیم که ناگهان یک تویوتا آمد و در کنار چادر پارک کرد.سید مجید کمالی مرا صدا زد و گفت: برادر جعفری ،بیا بیرون. 

من نیز از چادر خارج شدم و فردی را دیدم با موهای مجعد و چهره‌ای بسیار نافذ و جذاب که عمق نگاهش، هر بیننده‌ای را تحت تأثیر قرار می‌داد. سلام و روبوسی کردیم و ایشان خود را عبدالله معرفی کرد. من و ایشان و سید مجید کمالی، هر سه نشستیم. حاج عبدالله دست مرا گرفت و بدون هیچ مقدمه‌ای، شروع به خواندن صیغه‌ی اخوت کرد. من شوکه شده بودم. ایشان فرمودند: ساکت را بالای تویوتا بگذار تا برویم.عرض کردم: حاجی!من تازه اینجا آموزش نظامی را با حاج سوهانی آغاز کرده‌ام.ایشان پاسخ دادند: تمام این مسائل را حل می‌کنیم.گفتم: شاید آقای دین‌شعاری موافقت نکند. فرمودند: ایشان هم با بنده موافق‌اند. ساکت را بردار.دیدم که دیگر جای حرفی نیست. البته من در حدی نبودم که بتوانم مخالفت کنم یا حرفی بزنم.خداوند روحش را شاد گرداند، عبدالرزاق علی‌شیری که یک دستش قطع شده بود، پرسید: محمدرضا!کجا می‌روی؟گفتم: برادر عبدالله آمده‌اند و به لشگر سیدالشهدا علیه السلام می‌روم. او می‌دانست که من توان مخالفت ندارم. شهید حمیدرضا شریفی نیز گفت: برادر جعفری، نرو.

گفتم: دیگر نمی‌شود.هادی کسکنی در چادر نشسته بود. گفتم: هادی، تو هم بیا تا با هم برویم.هادی را به حاج عبدالله معرفی کردم و گفتم: حاج آقا، ایشان هم تشریف بیاورند.ایشان گفتند: ساکش را بالا بگذارد، اما صیغه‌ی برادری نخواند. هادی گفت: محمدرضا، بیا با تو صحبتی دارم.هادی گفت: اگر امکان  دارد، من دو روزه بیایم.گفتم: نمی‌شود، حاج عبدالله گفته بیا.او گفت: شرط من دو روزه است، اول باید ببینم.گفتم: ببین هادی، اگر تو از اینجا بیرون بیایی، برایت بهتر است.

دلیل این حرف این بود که شهید علی‌شیری، یک دستش قطع شده و یک پایش نیز کوتاه بود. بسیاری از کارها را نمی‌توانست به‌تنهایی انجام دهد؛ حتی نمی‌توانست اسلحه در دست بگیرد. در عملیات‌ها، شمشیر می‌بست و جلوی ستون حرکت می‌کرد. لذا هادی کسکنی به شدت به ایشان نزدیک بود و علی‌شیری نیز به شدت به هادی وابسته شده بود. هادی دست راست علی‌شیری بود. من احساس می‌کردم که این وابستگی به هادی، برای علی‌شیری مضر است. هادی لباس‌هایش را می‌شست و مدام کارهایش را انجام می‌داد. هادی یک شهید زنده بود و هنوز هم هست. برای من بسیار مقدس بود. من نمی‌توانستم کارهایی را که او انجام می‌داد، انجام دهم. خیلی زحمت ایشان را می‌کشید. گفتم: هادی، شاید تو شهید شدی، این می‌خواهد چه کار کند؟

صحبت‌های ما بسیار کوتاه بود. هادی قبول کرد به حاج عبدالله گفتیم که برادر کسکنی دو روزه تشریف بیاورند و بعد خودشان؛ تصمیم بگیرند. حاج عبدالله گفت :باشد .حاج عبدالله که قصد داشت با ماشین دوری بزند گفتم: حاجی یک مورد دیگر هم هست ؛گفتم برادرم در گروهان امام حسن است اگر من بیایم ایشان هم باید بیایند. خلاصه گفتند موردی ندارد بگویید بیاید.ما نزدیک چادر حاج محسن نیشابوری پیاده شدیم سید مجید کمالی رفت و برادر را آورد؛ گفت :برو گروهان امام حسن و علی اکبر جعفری را صدا کن و بیاور و من برادرم را آوردم .ما کنار دست حاج عبدالله نشستیم مجید کمالی هم راننده بود.هادی و علی‌اکبر در صندلی عقب خودرو جای گرفتند. تویوتا از آن پیکاپ‌های قدیمی تک‌کابین بود. قصد داشتیم با حاج محسن نیشابوری خداحافظی کنیم. حاج محسن به سوی ما آمد و در کنار او، حاج عبداللهی که از عظمتی خاص برخوردار بود، حضوری داشت که دیگران را مسحور خود می‌ساخت. نه از آن نوع جادوگری‌ها که نیرویی نامرئی در کار باشد، بلکه از چنان جذبه و هیبتی که افراد در مقابلش ناخودآگاه فروتن می‌شدند.حاج عبدالله رو به حاج محسن کرد و گفت: نیروهایت را بردم.او این جمله را با قاطعیتی بیان کرد، بدون آنکه بگوید: اجازه بده نیروهایت را ببرم.

حاج عبدالله ادامه داد: بچه‌ها را بردم و شما به منصور رحیمی خبر بده.حاج محسن پذیرفت: باشد، من خواهم گفت.اما شرطی نیز قائل شد. حاج محسن گفت: اگر بچه‌های ما هم به سیدالشهدا آمدند، ما نیز به همین شیوه بیاییم و آنان را ببریم.در آن زمان من در سیدالشهدا حضور داشتم، اما در بخش تخریب آن نه. جالب آنکه حاج محسن اصلاً نپرسید که کجای سیدالشهدا می‌روید؟

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=2297
  • راوی یا نویسنده : حاج محمدرضا جعفری
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

03شهریور
پسته ای که روی زمین افتاده بود
مسئول تدارکات گردان ، شهید حسین کاشانی

پسته ای که روی زمین افتاده بود

24دی
حاج قاسم در عین ادب از جذبه و جدیت فرماندهی‌اش کوتاه نمی آمد
حاج قاسم احترام پیرمرد را نادیده نگرفت

حاج قاسم در عین ادب از جذبه و جدیت فرماندهی‌اش کوتاه نمی آمد

21دی
شهید سیامک معمار زاده، شهیدی که دوبار تشییع شد
معماریان دانشجوی انگلستان بود و فردی تحصیل‌کرده و بافضیلت

شهید سیامک معمار زاده، شهیدی که دوبار تشییع شد

ثبت دیدگاه