حاجی یه داستان واقعی میگم خوندش خالی از لطف نیست.
سال ۸۵ دانشجو بودیم. جام رمضان یه تیم فوتسال جمع کردیم به نام تیم شهدای گمنام. من مربی تیم بودم.
در دانشگاه همدان بودیم. بازیها شروع شد. بازی اول بردیم، دومم بردیم. رسیدیم یک چهارم نهایی. آقاجونم براتون بگه بچه های تیم اکثرا شهرستانی بودیم. خودمم نهاوندی بودم. خورد به شبهای قدر.
چند روز تعطیل شد. از دانشگاه اکثرا رفتیم شهرامون. ما گفتیم نرفتیم تیم لابد حذف شده. بیخیال شدیم. بعد شبهای قدر اومدیم و در کمال تعجب یکی از دانشجوها تبریک گفت که تیمتون رفت فینال! گفتم تیم ما! با تعجب رفتم جدول مسابقات رو دیدم. تیم شهدای گمنام ۷ بر ۲ تیم حریف رو برده بود. الهی برای من سوال بود. خدایا چی شده؟ هرکی از بچه های تیمم دیدم پرسیدم گفت اینجا نبودیم. آخرش پیگیرش شدم.
از این بپرس از اون بپرس که جریان این بردمون چیه؟ تا یکی جوابمو داد و گفت روزی که بازی خواسته شروع بشه هر چی صدازدن بچه های شهدای گمنام ولی نیومدن! گفت یکی از تماشاچیا بلند شد و گفت چند نفرتون به حرمت این اسم بلندشید بریم تومیدون.
خلاصه از سایه اسم شهدای گمنام ۷ بر ۲ تیمو حذف کردن و اومدن بالا.
خلاصه ما هم با بچههای تیم حالمون یه جورشد. اول که از رفتن به شهرامون پشیمون شدیم و گفتم بچه ها به حرمت این اسم بازیه آخرو ببریم که شرمنده شهدا نشیم. خلاصه بازی آخر رو۲بر یک پیروز شدیم و تیم قهرمان شد.
جمله آخر خواستم اینو بگم شهدا در بین ما هستند و ما رو یاری و کمک میدهند. حتی داشتن و بردن اسمشون یه جا باعث نصرت و پیروزی میشه.
این داستان براساس واقعیت کامل بود. سال ۱۳۸۵ در همدان.





















































