تازه اسیر شده بودیم و هنوز در خاک ایران بودیم . هم گروهی های ما بچه های اهواز بودند و دو کلمه به من یاد داده بودند عطشانه به معنای تشنه ام و یکی جائع به معنای گرسنه ام است و من به آنها گفتم عطشانه که یک نفر امد و اسلحه را روی سر من گذاشت و می خواست شلیک کند و من هم اشهد خودم را در نفر بر خواندم اما یکی دیگر آمد و گفت چرا می زنی و او گفت که این عرب است و به ما خیانت کرده است و دارد با ما می جنگد. اما آن یکی نگذاشت که بزند. ما را بردند و آنجا نشستیم و بسیار تشنه بودیم و به ما آب نمی دادند.
آب را جلوی ما خالی می کردند ولی به ما نمی دادند. عراقی ها در چادر هندوانه خورده بودند و پوست آن را بیرون انداختند . یکی از اسیرها رفت که لب خود را با پوست هندوانه خیس کند عراقی آمد و پوست هندوانه را زیر پایش له کرد و با لگد در دهان هم رزممان زد. شب اول ان جا بودیم و غذایشان برای ما آبگوشت بود. ما را در سوله گذاشتند و آب گوشت ریختند . من گرما زده شده بودم و نتوانستم چیزی بخورم. اصلا حالم خوب نبود. در سوله برای اینکه بتوانند بچه ها را کنترل کنند با کابل و با لگد بچه ها را کتک می زدند. من از تشنگی در کف سلول افتاده بودم . بچه ها همهمه می کردند که آب می خواهند. بالاخره آب را اوردند. با دو تانکر آب آوردند و بچه ها خوردند. من هم گفتم آب بخورم به شدت خسته و ضعیف بودم رفتم به جلو برای آب خوردن . چند نفراز بچه ها از تشنگی سرشان را در آب کرده بود و شهید شده بود. ما هم شروع کردیم به آب و گل و خون خوردن و اصلا متوجه نبودیم که بچه ها شهید شده اند. حداقل 5 الی 6 نفر در جلوی تانکر شهید شده بودند.
خلاصه تشنگی خیلی به ما فشار اورد بعد از یک روز ما را از آنجا انتقال دادند به ستاد مشترک بغداد ما از امروز حرکت کردیم و ساعت 5 صبح رسیدیم. بچه هایی که همسنگر من بودند فکر می کردند که من شهید شدم و نیستم. بعد از اینکه مرا دیدند کمکم کردند من را برای آب خوردن بلند می کردند و هوای من را داشتند. ما را شبانه سوار کردند و به ستاد مشترک بردند تا ما را تقسیم کنند. در روز مارا در شهر می چرخواندند و مردم خوشحالی می کردند و هلهله و شادی می کردند تا اینکه شب رسیدیم به ستاد مشترک. ما حدود 60 اتوبوس بودیم به محض پیاده شدن از اتوبوس 4 نفر عراقی به ردیف ایستاده بودند و اولی سیلی و دومی با کابل و سومی با لگد و چهارمی هم سیلی میزد و پرت می کرد داخل و این طوری از ما پذیرایی کردند. من اخرهای اتوبوس بودم .اگر من مجروح بودم شما من را بغل می کردید هر دوی ما را می زدند و برایشان فرقی نداشت. من احساس کردم بال دارم و از زیر دست چهار نفر فرار کردم و آنها مرا نزدند. اما می دیدم بچه ها چطور کتک می خوردند.
رفتم داخل و نشستم. وقتی با کابل می زدند رد کابل در بدن باقی میماند. مثل دو یا سه دیواره می ماند. من فقط سرم را پایین می گرفتم و گریه می کردم. هر کس ریش داشت بیشتر کتکش می زدند و ریشش را می کندند و کفت دستش می گذاشتند. با سبیل کار نداشتند ولی از ریش بدشان می آمد. اگر سرتان را می زدید از آن هم بدشان می امد. من آنجا زیاد کسی را نمی شناختم هم گروهی های ما آن جا جدذا شده بودند. ساعت 7 صبح بود من به جلوی آسایشگاه رفتم که آب بخورم و دیدم یک نفر آنجا ایستاده و متوجه نشدم که این لباس اسارت است. گفت چرا اومدی و من گفتم آمدم آب بخورم و مجروح هستم. به زبان فارسی گفت من اسیر قدیمی هستم و این عراقی ها به کسی رحم نمی کنند برو داخل وگرنه تو را می زنند.
عراقی ها گفتند آنهایی که مجروح هستند جدا بایستند چون می خواهیم آن ها را به بیمارستان ببریم. درمانگاه و بیمارستان همان و از موصل سر دراوردن همان. صبح که حرکت کردیم ساعت 12 شب به موصل رسیدیم. ریختند در آسایشگاه و آنجا هم داستانش طولانی است.