شهید حاج قاسم اصغری بچه محل ما بود و ما ایشان را از قبل انقلاب می شناختیم . شناخت خیلی عمیقی نداشتیم اما آنقدر می دانم که قبل از انقلاب می شناختمش . ایشان یک هیئت داشت و هیئت شان هم متشکل از بچه ها بود . بچه های کوچک را سازماندهی می کرد . البته خودش هم سنش زیاد نبود اما بچه های کوچک تر از خودش را جمع کرده بود و یک هیئتی با هم داشتند . امام زاده ای در آن جا بود که می رفتند و عزاداری می کردند و برمی گشتند . بعد از شهادت شهید حاج قاسم اصغری هم این هیئت را برادرش برگزار می کرد .
من و شهید حاج قاسم اصغری از این طریق با هم آشنا شده بودیم و بعد از انقلاب ، در مسجد و بسیج و پایگاه هایی که برای بسیج بود همدیگر را می دیدیم . ولی هنوز آشنایی ما فقط در حد دیدن بود . من می دانستم که ایشان در بسیج هستند و از اعضای بسیج هستند . ما باز هم در همان محله بودیم تا سال شصت یا شصت و یک که تقریبا آشنایی مان بیشتر شد و احوالپرسی هایمان بیشتر شد .
من در آن زمان ، کار جمع آوری کمک برای جبهه ها را انجام می دادم و همین موضوع باعث آشنایی بیشتر ما با همدیگر شد . با پسرخاله های ایشان ، اقای جوزائی هم که در بسیج بودند آشنا شدم . با آقای مسعود میسوری هم همین طور آشنا شدم .
یک مسجدی در محل زندگی ما بود که ما در این مسجد نماز می خواندیم . ایشان هم گاهی می آمدند و آشناییمان در آن جا تقریبا بیشتر شد . آشنایی ما در همین سطح بود تا سال شصت و دو که ایشان ما را به عروسیشان دعوت کردند و بعد هم ، در زمان جنگ و جبهه ، خیلی خیلی با همدیگر عیاق شدیم . و رفاقتمان ، هم رفاقت بچه محلی بود و هم رفاقت معنوی و اعتقادی .
شخصیت حاج قاسم اصغری برای من جذابیت داشت . به همین دلیل برای مدتی ، تحت نظر گرفتمش . حرکات و رفتارها و صحبت هایش را تحت نظر گرفته بودم . بالاخره ایشان فرمانده ی گردان بود ، خصوصیات و ویژگی های خاص خودش را داشت و برای من هم جذابیت خاص خودش را داشت .