قاسم زمانی که بیست ساله بود گفت : می خواهم زن بگیرم . گفتم : حالا زود است و تو در منطقه هستی و سنت کم است . گفت اگر برایم زن نگیری سپاه برایم زن می گیرد و ممکن است مجروح جنگی برایم بگیرند و ناقص باشد .
من هم به پدرم گفتم که قاسم زن می خواهد . دختر خاله اش را می خواست. به پدرم گفت و پدرم گفت: امشب صحبت می کنم. پدرم گفت خواهرت راضی است اما دخترش راضی نیست و می گوید من با فامیل ازدواج نمی کنم . من خاله ام را خیلی دوست دارم اما زندگی بگو ، مگو دارد و من نمی خواهم دلخوری پیش بیاید.
به قاسم گفتم دختر خاله ات قبول نکرده است. خواهرم گفت : دختر همسایه را برایش بگیرید. روی پشت بام رفت و از بالای حیاط همسایه را صدا زد و گفت : ما می خواهیم به خواستگاری دخترت بیاییم. ایشان هم گفت: ریش و قیچی دست خودتان است. تشریف بیارید.
فردا من و همسایه و خواهرم رفتیم صحبت کردیم و رضایت دادند و یک روز هم با قاسم رفتیم و صحبت کردند و همه ی صحبت ها را خودش با پدر زنش کرد . برایش قند شکستیم و آمدیم . صبح آمد و گفت: من که عروس خانم را ندیدم ، باید دختر را ببینم . گفتم فکر نکنم اجازه بدهند . گفت : طبق احکام و شرع یک نظر با قصد ازدواج اشکال ندارد و باید ببینم . خلاصه رفت و به دخترخاله اش گفت : دختر همسایه را بیار تا من ببینمش و نهایتا قرار گذاشته بودند و قاسم هم از لای پرده ایشان را می بیند و پسند می کند.
قاسم اول صبر کرد که دختر خاله اش عقد کند و بعد خودش عقد کرد و بعد از دو ماه عروسی کرد .
سه سال ازدواج کرده بود. اما اصلاً در خانه نبود و در منطقه بود. می گفتم که تو زن گرفتی ، حداقل یک ماه در خانه باش. در سالگرد سوم ازدواجش شهید شد.