ما در جریان عملیات والفجر دو ، از جنوب اعزام شدیم به شهر نقده و رفتیم و رسیدیم پیرانشهر . خب با یه سر و صدایی هم راه افتادیم چون تیپ کامل حرکت کرده بود . رفتیم توی شهر نقده مستقر شدیم و شب هم عملیات شروع شد .
عملیات انجام شد و خیلی هم به نحو احسن انجام شد و بلندی ها رو گرفتن . پاتک ها هم انجام شد و پدافند ها هم انجام شد .
ما روی یک بلندی مستقر بودیم که یک راه خودرویی هم پایین تر از موقعیت ما بود . ما فقط از همون راه میتونستیم تردد کنیم و هیچ راه دیگه ای نداشتیم .
عراقی ها یک تانک رو گذاشته بودن اون پایین که از یک فاصله کمی تنظیم کرده بود و مسیر رو هدف گرفته بود . به محض این که بچه ها برای تردد وارد مسیر میشدن ، تانک شلیک میکرد . یکی از بچه ها خیلی زرنگ بود و با وجود تانک ، مسیر رو میرفت . به این صورت که با سرعت میرفت و هرجا صدای شلیک رو میشنید ترمز میکرد . خلاصه تانک خیلی اذیت می کرد .
این مسیر علاوه بر این که ما میتونستیم ازش استفاده کنیم نیروی دشمن هم میتونست ازش بکشه بالا و ما رو غافل گیر کنه و بیاد برای تک زدن . خوب هیچ راه دیگه ای هم نداشتیم برای پایین رفتن .
ما بچه های تخریب اومدیم یک طرح ذهنی درست کردیم و یکسری لاستیکهای تراکتور برداشتیم و توش رو پر از مواد های منفجره ، مین های ضد تانک و ضد خودرو کردیم و با طناب بستیمش . فکر کنم ابتکار شهید سید محمد زینال حسینی بود .
یه دونه از لاستیک ها رو انداختن پایین اما فیتیله انفجاریش کوتاه بود و وسط راه منفجر شد . اونجا فکر کردیم که چرا فیتیله رو اضافه نکردیم ؟! همین مثلا تجربه می شد که لاستیک رو نندازیم پایین ، اول فیتیله اش را اضافه کنیم بعد بندازیم .
لاستیک ها رو انداختیم پایین اما مشکلاتی هم پیش اومد مثلا یکیش وسط راه منفجر شد و یکیش کامل رفت پایین منفجر شد . من یادمه لاستیک ها رو انداختن پایین ولی خب اختلاف هایی هم بین فرمانده ها بود . اختلاف اینجا بود که یک فرمانده در همون حین باید تصمیم می گرفت کارایی رو انجام بده اما یکی دیگه میگفت نمیشه .
خب یک سری مشکلات فرماندهی هم پیش میومد مثلا ما رفتیم پایین شیار و مین کاشتیم برای این که نیروی عراقی نتونه بالا بیاد . بعد از این که کاشت مین تموم شد ، اومدن گفتن مین ها را جمع کنید . مین هایی که همین طوری ، بدون هیچ حساب کتابی کاشته بودیم چون نمی خواستیم عملیات کنیم رو مجدد شروع کردیم به جمع کردن . حالا این که تلفات ندادیم خواست خدا بود . البته این بحث ها و اتفاق ها هم عادی و طبیعی بود .
اونجا بچه ها تپه رو گرفتن ، پاتک ها رو انجام دادن و عراق هم اونجا خیلی مانور داد . من یادمه عراقی ها چترباز های آهنی ماکتی رو اونجا خالی کردن . البته پاشون هم به زمین نرسید و نیرو های ما همه شون رو روی هوا زدن . اولش فکر کردیم واقعا نیروی زنده هستن ولی وقتی گلوله بهشون می خورد ، پاهاشون می رفت بالا و معلوم میشد که ماکت های شبیه به آدم هستن .
شاید مسلح کردن و پایین انداختن لاستیک ها از نظر نظامی یک ایده ی خیلی خوبی نیست ولی خب در اون شرایط که ما ابزار و ادوات کافی و مناسب نداشتیم که بخواهیم یه کار فوق العاده بهتر انجام بدیم ، این تصمیم و این ایده بهترین کار بود . شاید اگر الان بخواید برید برای بچه هایی که دارن دوره های نظامی می بینن بگی ما این کار رو کردیم اصلا تایید نکنن . چون احتمال داشت که لاستیک از همون بغل قل می خورد و برمیگشت و خودمون رو نابود می کرد ولی اون لحظه با اون شرایط ، بهترین تصمیم بود و نمیشه الان زیر سوالش برد .
بعد از این ماجرا ، یک شب ما نشسته بودیم توی چادر و آب نداشتیم . من یه دبه برداشتم که برم پایین و آب بیارم . باید از جاده ای که پشت سرمون بود میرفتم اما تنبلی کردم و نرفتم . به جای اون جاده ، اومدم از دره رفتم پایین . از دره که داشتم می رفتم پایین تا آب بیارم ، یک دفعه حدود ده یا دوازده نفر کوماندو دیدم . هیچی نداشتم و فقط یه دبه دستم بود و داشتم می رفتم پایین . این ها هم یک فاصله ی حدود چهل متری با من داشتند . دیدم کلاه کج های نظامی روی سرشونه و فکر کردم ارتشی هستن .
گفتم خسته نباشید و دستم رو بلند کردم و دیدم اونها هم یه دست برای من تکان دادند . این ها در واقع عراقی هایی بودن که اومده بودن برای راه شناسایی نیرو های ما و اگر موفق میشدن ، همه ی نیرو های ما دور می خوردن و حتی قرارگاه تاکتیکی هم می افتاد توی محاصره . . اونا میدونستن که من متوجه نشدم عراقی هستن ولی فهمیده بودن من ایرانی هستم . من به راهم ادامه دادم و اونها هم از اون طرف رفتن .
رفتم دبه رو پر از آب کردم و اومدم بالا و رسیدم به شهید حاج احمد غلامی . سلام کردم و گفتم : ارتشی ها داشتن اون پایین می رفتن . با تعجب گفت ارتشی ها؟ اینجا که ارتشی نداره ؟!
حاج احمد مسئول خط و محور بود و از اوضاع سپاه و ارتش اطلاع کامل داشت .
گفت: اینجا که ارتشی نداره . چه شکلی بودن ؟
گفتم : همون بچه های کوماندوی خودمون که کلاه کج میذارن .
گفت : چی داری میگی ؟ کجا بودن ؟
با هم حرکت کردیم و رفتم و جایی که دیده کوماندو ها بودن رو نشون دادم . البته اون ها از اونجا رفته بودند .
حاج احمد سریع رفت پشت قرارگاه تاکتیکی یا به قول خودش آکواریوم . بیسیم زد و اطلاع داد که باید بچه ها آماده باشن که عراقی ها دارن میان برای محاصره کردن ما . خلاصه نیرو های ما آماده شدن و وقتی عراقی ها اومدن ، همه شون قلع و قمع شدن .
الحمدالله این مسئله هم همونجا خنثی شد . خدا شهید حاج احمد غلامی رو رحمت کنه . حاج احمد توی جنگ ایران و عراق شهید نشد و سال ها بعد رفت سوریه و مدافع حرم شد . وقتی رفته بود سوریه و برگشته بود ، یک بار توی خیابون من رو دید و گفت : اگر اون روز به ما نگفته بودی ، من الان سوریه رو ندیده بودم .