• امروز : دوشنبه, ۲۸ مهر , ۱۴۰۴
از فاصله نزدیک به رصدخانه و رادار شلیک کردیم

عملیات فتح چهار به روایت حاج محمود تقی زاده

  • کد خبر : 6766
عملیات فتح چهار به روایت حاج محمود تقی زاده

من در کردستان بودم که دوستم، حشمت‌الله عشوری، که مدتی در مریوان نبود، پس از بازگشت از مأموریت به دیدارم آمد. او گفت که در عملیات فتح یک در منطقه کرکوک شرکت کرده است. ما در کردستان اخبار این عملیات را از رادیو شنیده بودیم. عشوری گفت که تیپی در کرمانشاه تشکیل شده که نیروهایش […]

من در کردستان بودم که دوستم، حشمت‌الله عشوری، که مدتی در مریوان نبود، پس از بازگشت از مأموریت به دیدارم آمد. او گفت که در عملیات فتح یک در منطقه کرکوک شرکت کرده است. ما در کردستان اخبار این عملیات را از رادیو شنیده بودیم. عشوری گفت که تیپی در کرمانشاه تشکیل شده که نیروهایش از سراسر ایران مانند اصفهان، شیراز، مازندران، تهران، گیلان، تبریز، آذربایجان، یاسوج و لرستان هستند. گفت به زودی یک مأموریت برون‌مرزی دیگر به عراق داریم و از من پرسید آیا می‌خواهم همراهشان بیایم؟ برای این کار باید از فرمانده سپاه مریوان مجوز مأموریت یک‌ماهه می‌گرفتیم. بنابراین من، آقای دری، هادی عاطفی، مهدی یزدانی، حشمت‌الله عشوری، احمد فلاح، علی فلاح و چند نفر از بچه‌های تهران به دیدار فرمانده سپاه مریوان رفتیم. فرمانده، که نامش را به خاطر نمی‌آورم اما گویا بعدها اسیر شد، موافقت کرد.

نامه مأموریت را گرفتیم و یک مینی‌بوس نیز در اختیارمان گذاشتند تا به کرمانشاه برویم. در کرمانشاه، مقر تیپ در مدرسه‌ای در جاده طاق‌بستان به سمت طاووس قرار داشت. نیروهای اصلی تیپ در جاده هرسین مستقر بودند. عشوری، من و دیگران را به نزد آقای محصولی و آقای فتاح برد. ما را به عنوان نیروهای باتجربه کردستان به تیپ ویژه پاسداران معرفی کردند.

آقای ابدی، که معاون ستاد تیپ بود و آقای عاصمی، فرمانده گردان و مسئول تخریب، ما را پذیرفتند. تیپ شامل سه گروهان به نام‌های شهید بهشتی، شهید رجایی و شهید باهنر بود. من به عنوان فرمانده گروهان شهید باهنر و آقای دری به عنوان معاون انتخاب شدیم. محمد نوردی، احمد فلاح و علی فلاح نیز در گروهان من بودند. گروهان شهید بهشتی تحت فرماندهی آقای عشوری و گروهان دیگر تحت فرماندهی آقای یزدانی قرار گرفت.

فعالیت ما شامل آمادگی جسمانی و مانور در جاده‌ها بود. حدود بیست روز به تمرین پرداختیم. یک روز، در حال بازگشت از جاده، خودروی حامل آقای ابدی و هشت نفر دیگر چپ کرد. در این حادثه آقای ابدی به شهادت رسید و چند نفر مجروح شدند. من تنها آسیب جزئی دیدم و نیاز به بستری نداشتم. شش نفر دچار ضربه مغزی شده و به تهران اعزام شدند. پس از این ماجرا، مأموریت ما لغو شد و به مریوان بازگشتیم.

یک هفته بعد در مریوان خبر رسید که آقای علیرضا عاصمی و چند نفر از نیروهای تخریب در تنگه طاقو مشغول خنثی‌سازی بمب بودند که منفجر شد و آنان به شهادت رسیدند. من چند بار با آقای عاصمی برخورد داشتم و به عنوان فرمانده‌ای لایق و خوش‌برخورد به او افتخار می‌کنم. او همیشه بر آموزش نیروها تأکید داشت و مثال می‌زد که یک افسر آمریکایی گفته اگر پنج گلوله دارد، چهار تای آن را برای آموزش و یکی را برای جنگ استفاده می‌کند.

پس از شهادت شهیدانی عاصمی و ابدی، فرماندهان جدیدی از کرمانشاه مانند آقای بهرام یلوایی و آقای مرید محمدی به تیپ آمدند. ما به منطقه تنگینش منتقل شدیم و برای عملیات فتح چهار آماده شدیم. در اواخر دی‌ماه ۱۳۶۵، آقای فتاح دستور حرکت به سمت بانه و سپس سردشت را صادر کرد.

در سردشت، به ما گفتند که باید به سمت عراق حرکت کنیم. به ما مهمات و اقلامی مانند شیرخشک دادند. لباس‌ها را قبلاً در کرمانشاه دریافت کرده بودیم. گروهان ما به دو دسته تقسیم شد. دسته اول به فرماندهی من در شب بیست‌وهشتم دی و دسته دوم به فرماندهی آقای دری در شب سی‌ام دی حرکت کرد.

شب اول از مرز عراق عبور کردیم. از ساعت هشت غروب تا نه صبح فردا در راه بودیم. پس از عبور از مرز، به سرعت از مناطق خطرناک گذشتیم و به کوه‌ها رسیدیم. چند ساعت استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم. پس از پیاده‌روی طولانی، به روستایی به نام پشت‌اشان رسیدیم. مردم آنجا از حزب دموکرات کردستان ایران بودند.

به دلیل خستگی و تاول زدن پای بچه‌ها، تصمیم گرفتیم شب را در دره‌ای اطراف روستا بمانیم. در غاری آتش روشن کردیم و تا صبح بیدار ماندیم، چون هوا بسیار سرد بود. صبح روز بعد به راه ادامه دادیم و به روستای ورطه رسیدیم. مردم آنجا که کرد بودند، با فهمیدن اینکه ایرانی هستیم، از ما استقبال کردند و به ما غذا دادند. آنان با وجود اینکه عکس‌های مارکس و لنین را روی دیوار داشتند، به امام خمینی هم علاقه‌مند بودند و عکس ایشان را می‌خواستند.

 

پس از استراحت، به راهمان ادامه دادیم و به روستای ملکان رسیدیم. گروهان‌های دیگر نیز به تدریج به ما ملحق شدند. در آنجا به ما گفتند که در مسجدی مستقر شویم. گروهان آقای عشوری در مسجد بالای روستا و گروهان آقای شاکری در مسجد دیگری در فاصله بیست دقیقه‌ای ما مستقر شدند.

سپس به مقر فرماندهی پیشمرگ‌های اتحادیه میهنی کردستان در منطقه‌ای به نام مالوند ۳ رفتیم. منطقه تحت کنترل آنان به چند بخش تقسیم شده بود. در آنجا به ما گفتند که باید ارتفاع کورک را شناسایی کنیم. این ارتفاع یک رصدخانه و رادار بزرگ داشت که کل منطقه مرزی ایران از شمال غرب تا کرمانشاه را تحت پوشش داشت و هرگونه حرکت هوایی یا زمینی را ردیابی می‌کرد.

چند روز به شناسایی منطقه پرداختیم. قرار بود در شب ۲۲ بهمن عملیات انجام دهیم. اما در روز ۲۱ بهمن برف سنگینی بارید. آقای محصولی دستور داد سه گروه برای بررسی شرایط برف اعزام شوند. اگر برف می‌ایستاد، عملیات انجام می‌شد. غروب آن روز برف بارید و نیروها به نقطه مقرر رسیدند.

برنامه این بود که ساعت هشت یا نه شب از پایین ارتفاع حرکت کنیم و تا ساعت یک بامداد به بالا برسیم. همزمان، چند هزار پیشمرگ کرد نیز به شهر رواندوز و پایگاه‌های عراق حمله می‌کردند. اما به دلیل تأخیر ناشی از برف، زمان‌بندی به هم خورد. وقتی به پایین ارتفاع رسیدیم، ساعت یازده شب بود.

این ارتفاع سیصد متری، پر از صخره و برف بود. تنها یک مسیر مارپیچ برای خودروها وجود داشت که در هر پیچ آن یک پایگاه عراقی مستقر بود. ما از مسیری صخره‌ای و خطرناک بالا رفتیم. نزدیک صبح بود که هنوز به هدف نرسیده بودیم که ناگهان درگیری در پایگاه‌های عراقی آغاز شد. پیشمرگ‌ها زودتر از موعد حمله کرده بودند.

آقای مرید محمدی به ما دستور داد به سمت رصدخانه و رادار برویم. رادار یک دیش بزرگ به اندازه یک ساختمان داشت. نزدیک صبح به بالای ارتفاع رسیدیم و رصدخانه را دیدیم. به مسئول اطلاعات گروهان گفتم جلوتر برویم، اما او گفت منطقه مین‌گذاری شده و خطرناک است. بنابراین از فاصله نزدیک به رصدخانه و رادار شلیک کردیم. هدفمان ازکار انداختن سیستم‌های دشمن بود، اگرچه می‌دانستیم که آنان می‌توانند بعداً آن را تعمیر کنند.

ساعت سه بامداد آقای مسعودی به من زنگ زد و دستور داد بقیه نیروها را به پایین برگردانم تا سالم بمانند، چون با طلوع آفتاب هلیکوپترهای دشمن حمله می‌کنند. به حشمت عشوری گفتم گروهانش را به دره‌ای امن ببرد و میان درختان پنهان کند. ما پس از حمله به رادار و پایگاه، به سمت پایین حرکت کردیم.

صبح شده بود و هلیکوپترهای دشمن در آسمان ظاهر شدند. ما زیر درختان پنهان می‌شدیم و حرکت می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پایش بشدت مجروح شده بود، اما چیزی نگفته بود تا باعث تأخیر نشود. وقتی به منطقه امنی رسیدیم، متوجه شدیم استخوان پایش مشخص است. او گفت نخواسته مانع حرکت ما شود.

سپس به روستایی بازگشتیم و استراحت کردیم. تمام گروهان‌ها به تدریج رسیدند. مسئولان گفتند برخی داوطلبانه در عراق بمانند و بقیه به ایران بازگردند. من، آقای دری و عشوری و سه دسته از گروهانمان ماندیم و بقیه بازگشتند. از آن پس، ما به یک گردان نامنظم تبدیل شدیم.

چهار ماه در عراق ماندیم و دو بار دیگر به ارتفاع کورک حمله کردیم. یک بار نیز با خمپاره به سپاه پنجم عراق حمله کردیم. اما نتوانستیم ضربه جدی وارد کنیم. با نزدیک شدن عید، نیروها خسته شده بودند. برخی هم متأهل بودند. مرز نیز به دلیل برف بسته بود. نیروهایی که دو ماه قبل از ما جدا شده بودند، پس از یک ماه معطلی توانستند بازگردند.

 

ما چهار تا پنج ماه در عراق بودیم و در اردیبهشت ۱۳۶۶ بازگشتیم. سپس برای عملیات فتح پنج به سلیمانیه رفتیم. پس از آن عملیات، به ایران بازگشتم و به مریوان رفتم. تیپ ما به لشکر تبدیل شده بود. من و عشوری در گردان‌های مختلف خدمت کردیم. سپس برای دوره فرماندهی گردان به تهران رفتم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=6766
  • راوی یا نویسنده : حاج محمود تقی زاده
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

28مهر
عملیات مرصاد به روایت حاج محمود تقی زاده
تیپ ویژه پاسداران در عملیات مرصاد

عملیات مرصاد به روایت حاج محمود تقی زاده

28مهر
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج محمود تقی زاده
من محمود تقی‌زاده، اهل لاهیجان هستم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج محمود تقی زاده

28مهر
شهید علائمی دارد که قبل از شهادتش بروز پیدا میکند
اصغر سیامکی شهیدی بود که شهید شد

شهید علائمی دارد که قبل از شهادتش بروز پیدا میکند

ثبت دیدگاه