بعد از عملیات عاشورای ۳ از منطقه ی عملیاتی عاشورای سه اومدیم و رفتیم مقر گردان که یه جاده ای بود که می رفت پشت کرخه . اسمش رو بعدها گذاشتن موقعیت السابقون که زاغه ی ما اونجا بود . یکم بالاتر از زاغه ، شیاری بود که اونجا مقر گردان بود . برای خواب شبمون چادر داشت و حسینه مانند درست کرده بودند . توالت و حموم هم داشت .
معمولا توی مقر گردان می موندیم تا عملیات یا مانور عملیات بشه . توی مقر گردان بودیم تا این که عملیات ام الرصاص شد . تابستون بود که قبل از عملیات والفجر هشت دوباره تقسیم شدیم و من اعزام شدم به گردان المهدی ، گروهان جهاد . ما رفتیم اونجا و بعنوان تخریبچی به گروهان جهاد معرفی شدیم . خدا رحمت کنه ، شهید سلطانعلی معصومی مامور شد به گروهان ایثار ، ما هم مامور به گروهان جهاد بودیم . یه گروهان دیگه هم بود که یکی دیگه از بچه ها اومد و به اون گروهان معرفی شد . ما ، هر سه نفر به گردان المهدی مامور شدیم .
من یادمه در زمان دوره ی آموزشی که قبل از والفجر هشت برگزار شد ، من هم شنا بلد بودم و هم غواصی ، در صورتی که اکثر بچه های غواص شنا بلد نبودند . چون شنا بلد بودم و نترس و شجاع هم بودم و عقل درست حسابی هم نداشتم ، اونجا دائما تکرار میکردم و می گفتم مارو بفرستید غواصی . میگفتند ما غواص نیاز نداریم . غواصی الان همین کار و مسئولیتی هست که تو داری . بالاخره چند نفر هم باید شنا بلد باشند که نیرو ها رو برسونن دیگه … . ما نیرو لازم داریم که شنا بلد باشه و بدون لباس بره توی آب … . خلاصه چون که ما جزو بچه هایی بودیم که شنا بلد بودن ، نذاشتن بریم غواصی .
خلاصه ما جزو نیروهای پیاده بودیم . قرار شد غواص ها برن و کانال رو باز کنن که ما بریم توی کانال .
کانال هنوز پاکسازی نشده بود . غواص ها فقط یک قسمت رو پاکسازی کرده بودند ، مثلا ۲۰ متر از یک طرف و۳۰ متر از طرف دیگه پاکسازی کرده بودند . هنوز بیشتر از این پاکسازی نکرده بودند که ما رسیدیم . جنازه های خودمون و عراقیا ریز پامون بود و گاهی لیز میخوردیم و می افتادیم . گِل و لجن بود ، بارون هم اون شب زده بود . نمیدونستیم چیکار باید می کردیم که گفتن : برو برو سنگرا رو منفجر کن .
جزیره ام الرصاص جزیره ای بود که وسط قرار گرفته بود و پشت سرش یک ام البابی غربی و یک ام البابی شرقی بود وپشتش هم دوتا پل داشت به جاده بصره . قرار بر این بود که ما این جزیره رو بگیریم و بعد از این که جزیره رو گرفتیم ، بریم توی ام البابی غربی و شرقی و بعد از این که این ها رو هم گرفتیم بریم اون پل رو منفجر کنیم .
ما نمیدونستیم که بعد از این کار باید برگردیم . کار رو که انجام دادیم ، دیدیم پل رو خود عراقی ها منفجر کردن تا ما نتونیم بریم اون طرف . یادمه همون شب که رسیدیم ، ستون پنجم دشمن دست به کار شده بود . من دلم درد گرفته بود . اسهال گرفته بودم . جریان از این قرار بود که ستون پنجم دشمن تاید می ریختن توی غذا و وقتی رزمنده ها غذا میخوردن ، اسهال میگرفتن.
از استرس و ترس نبود ، کار ستون پنجم دشمن بود . من یادمه دیگه داشتم میمردم که مجبور شدم توی کانال دستشویی کنم . دیگه فکر نکردم کسی بغلم هست یانه . یک دفعه متوجه شدم که همه مثل من ، معده و روده هاشون به هم ریخته .
این وضعیت ادامه داشت تا اینکه صبح شد و ما بیدار شدیم . گفتیم بریم سمت جلو که درگیر بشیم ، به بچه های اطلاعات گفتیم بریم ؟ گفتن تخریبچی نداریم . من گفتم : من تخریبچی هستم ، راه بیوفتید بریم . کسی هم نبود که ما رو راهنمایی کنده . با چند نفر از بچه های با تقوای گردان رفتیم البته بعضی از بچه ها هم همراه ما نیامدند . گفتند ما از این جلوتر نمیایم .
ما رفتیم جلو و وارد یک منطقه ای شدیم که تیر زیاد میزدند . مارفتیم پشت ام الرصاص و دیدیم که یک منطقه ای هست و یکی از پل ها سالم مونده بود . اونجا وقتی ما جزیره و نیزار ها رو رد کردیم ، سنگر های عراقی که به شکل ایستاده بودند رو دیدیم . اونجا یک مکانی بود که بهش می گفتند حمام . ما به آنجا رسیدیم .
وقتی به اونجا رسیدیم ، یک سرباز عراقی رو دیدیم که روی صندلی نشسته بود و سیگار میکشید . انگار خدا نابینا اش کرده بود . من به همراه چندتا از همرزمان ، یک نارنجک داخل ساختمان انداختیم و سربازعراقی کشته شد . بعد هم اومدیم یه سمت دیگه و دیدیم که بچه ها درگیر شدن با عراقی ها .
رفتیم جلو تر ، دیدیم یک ساختمان بود که یه تعداد عراقی هم اونجا بودن . اونها راو هم با تیر و نارنجک زدیم . تعدادی شون هم فرار کردند به سمت بیرون که اونها رو هم کشتیم . بعد دیدیم که عراقی ها دارن به سمت ما میان . درگیری شدیدی بین ما شکل گرفت ، همه اونها کماندو بودند ، طوری که اگر بهشون تیر میزدی ، باز هم میومدن به سمتت . ما روی زمین بودیم و بدون سنگر اما اونها سنگر داشتند و از پشت سنگر به سمت ما شلیک میکردند . با این حال ما موفق شدیم بعضی از سنگر های اونها رو بگیریم و یه تعدادی از عراقی ها رو کشتیم .
قبل از عملیات ام الرصاص ما رفتیم برای شناسایی . بنده و برادرم رفتیم برای شناسایی و درست کردن سنگر . یک ساختمانی اونجا بود که شکل قصر بود . ما رفتیم توی این ساختمان از بالا نگاه کردیم ، دیدیم که سنگر های دشمن ، اون سمت رودخانه مشخص هست و از اونجا تیراندازی میکردن . ما هم همونجا برای خودمون یک سنگر درست کردیم .
این بود خاطرات من از عملیات ام الرصاص که خلاصه رفتیم و بزن بزن کردیم و زدیم و برگشتیم . خیلی هم شهید دادیم اونجا ولی عراقی ها رو خیلی قشنگ سرویس کردیم و برگشتیم و اومدیم عقب .