در پادگان ابوذر بودیم که یک روز حاج عبدالله نوریان یک ماموریت به ما سپرد . در این مأموریت بنده بودم ، حاج عبدالله سمنانی و حاج عبدالله نوریان هم بودند . ما سه نفر سوار یک تویوتا شدیم و از پادگان ابوذر بیرون زدیم . فکر می کنم داشتیم به منطقه ی گیلان غرب می رفتیم . البته یادم نمی آید که برای چه موضوعی میرفتیم و چه مأموریتی داشتیم اما در طول این مسیر که داشتیم از سر پل ذهاب به سمت گیلان غرب می رفتیم ، حاج عبدالله سمنانی پشت فرمان نشسته بود . ایشان رانندگی اش خوب بود اما سریع می رفت . جاده هم خلوت بود . یعنی در زمانی بود که ترددی هم نبود و به ندرت ماشینی در محور حرکت می کرد .
حاج عبدالله سمنانی هم اصطلاحا گاز ماشین را گرفته بود و داشت می رفت . در طول مسیر جاده که می رفت ، در یک لحظه یک پرنده ای به شیشه ی ماشین خورد و خون این پرنده روی شیشه ی ماشین ریخت . فکر می کنم من وسط نشسته بودم ، حاج عبدالله نوریان هم سمت راست بود . حاج عبدالله نوریان با صدای بلند و با حالت سراسیمه و برافروخته گفتند نگه دار ، نگه دار …
حاج عبدالله سمنانی ، با یک فاصله ای ماشین را نگه داشت و ماشین را به کنار جاده کشید .
من نگاه کردم و دیدم چهره ی حاج عبدالله نوریان برافروخته شده بود و رنگش سیاه شده بود و خیلی هم مکدر بود . با همان حالت برگشت و رو به حاج عبدالله سمنانی یک اخم تندی کرد و آمد پایین و آن پرنده را برداشت . خیلی با تواضع و طمأنینه ، طوری که انگار یک شهید را می خواهد تشییع بکند ، پرنده بلند کرد و بعد با آرامش به کنار جاده برد و یک مقدار خاک را کنار زد و پرنده را دفن کرد .
من که به واقع دلیل این رفتار حاج عبدالله را نمی فهمیدم و حتی امروز هم شاید متوجه نشوم ولی در س
بین این شهدا که امروز اسمشان را می بریم ، من این ویژگی را منحصر به فرد برای شهید حاج عبدالله نوریان میدانم . هنوز هم که فکر می کنم ، نمیدانم حاج عبدالله در کجا سیر می کردند ؟ کجا بودند و چطور بودند ؟
حاج عبدالله سمنانی هم قصور یا تقصیری نداشت . بالاخره جاده خلوت بود و در مسیر هم کسی نبود و ایشان داشت مسیر خودش را می رفت ، بدون آن که بخواهد تخلفی انجام بدهد . ولی شهید حاج عبدالله نوریان نسبت به یک موجود زنده آنقدر با زیبایی برخورد کردند که با گذشت چهل سال ، هنوز در ذهن من مانده است .