من بعد از خیبر که آمدم گردان، در جاده اهواز خرمشهر رفتیم و 50 کیلومتر بعد از آن یک مقری را زدیم به نام حاج علی موحد و چادر ها را با بچه ها برپا کردیم و مستقر شدیم در آن جا به بچه ها تداوم آموزش دادند. ما با حاج ناصر اسماعیل یزدی احمد خسروبابایی و من در یک دسته افتادیم. فرمانده دسته خدا رحمت کند ناصر اربابیان بود. در یک چادر بودیم . شهید مبینی هم در دسته ما بود. تدارکات چادر من بودم. بعد از نماز به چادر تدارکات می رفتم و و چیزهایی که لازم بود از جمله غذا ، تنقلات و چیزهای دیگر را می گرفتم . بعد از نماز مغرب و عشاء هم می رفتم به چادر تدارکات و این عادت هر روزه بود. سفره می انداختیم و هر کسی ظرف خودش را داشت. شهید مبینی همیشه بعد از نماز در حسینیه می نشست.دعا می کرد و با خدا مناجات می کرد. ما شروع می کردیم به خوردن و تقریباً وسط های غذا شهید مبینی می آمد. و ما برایش شعر می خواندیم که (بند 3 اجرا شده مبینی) و همه یک صدا می گفتند مــــــبــــینی. ما می خواندیم و مبینی هم توی سرش می زد. بند 3 یعنی ما غذایت را خوردیم و شما بدون غذا ماندید. البته غذایش را نگه می داشتیم. ایشان یک خصلت بسیار خوبی داشت که ما غبطه می خوردیم. وقتی آخر همه می رسید ، غذاهایی را می خورد که ته بشقاب ها مانده و یا خورده نان هایی که در سفره بود را استفاده می کرد.نمی گذاشت که ذره ای نان و غذا اسراف شود . خیلی زرنگ ، باهوش ، حرف گوش کن و مومن و متدین بود. نماز شب خوان بود. ما خیلی شوخی می کردیم اما ایشان مثل ما نبود و ما به افرادی که خاص بودند اسطوره می گفتیم. به ایشان نیز اسطوره می گفتیم. شهید مصطفی مبینی جزء طیف شلوغ کار نبود.
تابستان ۶۳-موقعیت شهید موحد- نفر دوم ایستاده از سمت چپ شهید مصطفی مبین