• امروز : چهارشنبه, ۱۹ دی , ۱۴۰۳
جلو بروید، طوری که عراقی‌ها شما را ببینند.

راهکار شهید چمران برای دورکردن دشمن از اهواز

  • کد خبر : 5884
راهکار شهید چمران برای دورکردن دشمن از اهواز

یک روز آقای نوری، فرمانده لشکر، به مقر ما آمد. مقر ما در یک مدرسه بود. آقای نوری گفت که آقای چمران سلام رسانده‌اند و گفته‌اند: “ده پانزده نفر از این بچه‌های چریکتان را به من بدهید.” ما حدود ۲۰ نفر بودیم؛ ترکیبی از بچه‌های تبریز، تهران، و شهرهای دیگر. این‌طور نبود که از هم […]

یک روز آقای نوری، فرمانده لشکر، به مقر ما آمد. مقر ما در یک مدرسه بود. آقای نوری گفت که آقای چمران سلام رسانده‌اند و گفته‌اند: “ده پانزده نفر از این بچه‌های چریکتان را به من بدهید.”

ما حدود ۲۰ نفر بودیم؛ ترکیبی از بچه‌های تبریز، تهران، و شهرهای دیگر. این‌طور نبود که از هم جدا باشیم. همه با هم بودیم. پس از آن، به دهکده حمیدیه رفتیم. اگر از سه‌راه خرمشهر به سمت سوسنگرد حرکت کنید، بین این جاده و سه‌راه خرمشهر، یک امامزاده هست که متأسفانه اسمش را به خاطر نمی‌آورم. شهید چمران ما را به داخل این امامزاده برد.

در آنجا، با نیروهایی که خودش آورده بود، تعدادمان به حدود ۵۰ نفر رسید. شهید چمران ما را توجیه کرد و درباره مأموریتی که به عهده ما بود توضیح داد. سپس از جمع پرسید: “چه کسانی سربازی رفته‌اند؟”

ما که تجربه سربازی داشتیم، دستمان را بلند کردیم. شهید چمران گفت: “خُب، بین بچه‌ها تقسیم شوید و مسئولیت هر گروه را بر عهده بگیرید.”

یکی از بچه‌های تهران که ساکن محله شوش بود، در میان ما حضور داشت. او هنوز حال و هوای قبل از انقلاب در سرش بود، با روحیه مشتی‌گری و لوتی‌گری که کاملاً در رفتارش مشهود بود. هیکل درشتی داشت، موهای فری و شخصیتی زرنگ و هوشیار.

شهید چمران به ما گفت: “به‌صورت دشتبان جلو بروید، طوری که عراقی‌ها شما را ببینند.” این دستور در شرایطی داده شد که تنها حدود ۲۵ روز از آغاز جنگ گذشته بود. عراق تا پشت اهواز پیشروی کرده بود. توپخانه‌ها و گلوله‌های توپ ۱۲۰ میلی‌متری عراقی به چهارراه نادری اهواز می‌رسیدند و شهر در ناامنی کامل بود. مردم اهواز شهر را تخلیه کرده بودند.

هدف از این عملیات دو چیز بود: نخست، نجات پادگان حمید که مقر ارتش بود، و دوم، خارج کردن شهر اهواز از زیر آتش مستقیم توپخانه دشمن.

شبی که فرمانده سپاه کردستان ، شهید حاج داوود کریمی سینه خیز رفت

در این شرایط، آن ۵۰ نفری که شهید چمران آموزش داده بود و مأموریتشان را توضیح داده بود، آماده شدند. شهید چمران به هر هفت یا هشت نفر یک بیسیم پی‌آر سی داد و تأکید کرد که به‌صورت دشتبان حرکت کنید تا هلیکوپترهای عراقی شما را ببینند.

ما که تجربه سربازی داشتیم، به دکتر چمران گفتیم: “دکتر، اگر هلیکوپترهای عراقی ما را ببینند، خب، به ما شلیک می‌کنند.” دکتر چمران با آرامش پاسخ داد: “اگر گلوله رسام زدند، زمین‌گیر شوید.”

آن‌هایی که سربازی نرفته بودند، نمی‌دانستند رسام چیست. ما برایشان توضیح دادیم: “رسام گلوله‌هایی هستند که در تاریکی شب دیده می‌شوند. دشمن معمولاً بین هر ۱۰ گلوله جنگی، یک گلوله رسام شلیک می‌کند تا مسیر گلوله‌ها را تشخیص دهد و ببیند که کجا برخورد می‌کنند.”

این توضیحات برای آن‌ها ضروری بود تا بدانند چگونه باید در میدان عمل واکنش نشان دهند و از خود محافظت کنند.

به هر حال، راه افتادیم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد و زمستان بود. رفتیم و رفتیم تا ساعت ۱۲ شب که به یک کانال آب رسیدیم. اگر به جنوب سفر کرده باشید، می‌دانید که کانال‌های آب در آنجا عمق زیادی دارند.

وقتی به کانال رسیدیم، به ما گفتند: “جان‌پناه بگیرید.” برخی از نیروها پرسیدند: “جان‌پناه چیست؟” توضیح دادیم: “با سرنیزه یک جایی را در زمین سوراخ کنید و داخلش بروید. این می‌شود جان‌پناه.” شروع کردیم به کندن سنگر. حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه طول کشید و هرکسی برای خودش جان‌پناه درست کرد.

ساعت ۱۲ و نیم بود که آن بچه شوش تهران شروع به داد و فریاد کرد. می‌گفت: “کجاست این چمران؟” عربده می‌کشید. به او گفتیم: “صدایت را پایین بیاور، عراقی‌ها می‌شنوند.” اما گوشش بدهکار نبود و باز هم داد می‌زد: “آقا این چه وضعیه؟ ما را آوردید اینجا علاف کردید!”

بچه‌ها سعی می‌کردند او را آرام کنند، اما او هر لحظه بیشتر جوش می‌آورد. ساعت یک و نیم که شد، کاملاً عصبی شد و ساعت ۲ دیگر کاملاً از کوره در رفت. با زحمت او را کنترل کردیم.

مطالبه حاج عبدالله ازما این بود که میگفت باید در جنگ تاثیر گذار باشید

حدود ساعت دو و نیم بود که ناگهان یک سری انفجارهای مثلثی شکل در فاصله ۱۵۰ متری ما رخ داد. این انفجارها به صورت هماهنگ و با فاصله زمانی حدود یک دقیقه از یکدیگر بودند و مشخص بود که به هم مرتبط‌اند.

ما منتظر بودیم و گفتیم که الان دکتر چمران می‌گوید شما هم حمله کنید. ساعت ۳:۳۰ شد و در این زمان تبادل آتش هم داشتند. تا نهایتاً ساعت ۵ صبح، آتش خاموش شد و تیراندازی‌ها کم شد. ما پشت خاکریز مانده بودیم.

دوست داش‌مشتی تهرانی ما کاملاً قاطی کرده بود و می‌گفت: “صبح اگر چمران را ببینم، یک گلوله می‌زنم توی مغزش!” مدت کوتاهی گذشت و به ما دستور برگشت دادند. برگشتیم به همان امامزاده و برای استراحت مستقر شدیم. خسته و کوفته بودیم و ساعت حدود ۸:۳۰ صبح بود که دیدیم دو ماشین ارتشی وارد شدند. یکی از بچه‌ها گفت: “دکتر چمران آمده است.”

همان لحظه، دوست تهرانی ما که زیر پتو خوابیده بود، با هیجان بیرون آمد و با صدای بلند پرسید: “کجاست؟ کجاست؟” چمران دم در ایستاده بود و می‌خواست بچه‌ها را سوار کند و به منطقه ببرد. پسر تهرانی یک‌باره داد زد: “دیشب ما را بردی تو آن سرما خواباندی که چی مثلاً؟ بهت می‌گویند دکتر؟”

چمران با یک چهره خندان و خیلی شادابی، با آرامش جواب داد: “من عذرخواهی می‌کنم ازت. شما دیشب بزرگ‌ترین کار را برای جمهوری اسلامی انجام دادید.”

دوست تهرانی که همچنان عصبانی بود، جواب داد: “برو بابا جمع کن با این حرف‌ها! ما که هیچ کاری نکردیم، تو آمدی می‌گویی بزرگ‌ترین کار را کردید؟”

به هر حال، ما بچه‌ها او را آرام کردیم و سوار ماشین ارتشی شدیم. حرکت کردیم به سمت سه‌راه خرمشهر و جاده سوسنگرد که ۱۸ کیلومتر مسیر داشت. ادامه دادیم تا رسیدیم به پادگان حمید. وقتی به آنجا رسیدیم، دیدیم که تعداد زیادی تانک و ماشین منهدم‌شده از دشمن در اطراف پادگان وجود دارد.

گنجشک هایی که از لب برکه آب میخوردند

ما از کامیون پیاده شدیم. دکتر چمران سه نفر از بچه‌ها را صدا کرد و همراه آن‌ها رفت بالای کامیون. خودش هم بالای کامیون ایستاد و خطاب به ما گفت: “دیشب، هر کدام از این برادرها یکی از ادوات دشمن را منفجر کردند. دشمن فریب خورد و فکر کرد که شما تعداد زیادی نیرو هستید. به همین خاطر، شروع کردند به زدن نیروهای خودشان.”

و در نهایت، یک تیپ کامل از نیروهای عراقی به‌طور کامل منهدم شد. عراقی‌ها تا محل کنونی یادمان هویزه چیزی حدود ۳۰ تا ۳۵ کیلومتر عقب‌نشینی کردند. ضمن اینکه پادگان حمید آزاد شد و بعد از گذشت یک ماه از آغاز جنگ، شهر اهواز از زیر آتش توپخانه دشمن خارج شد.

دوست داش‌مشتی تهرانی ما آمد تا از دکتر چمران معذرت‌خواهی کند و دست او را ببوسد، اما دکتر اجازه نداد. پسر تهرانی گفت: “من را حلال کنید.”

دکتر چمران با لبخند پاسخ داد: “شما باید من را حلال کنید. دیشب شما را علاف کردم، اما این یک تجربه مهم برای همه ما بود. یاد گرفتیم که در جنگ می‌توانیم با تاکتیک و برنامه‌ریزی موفق شویم و دشمن را فریب دهیم. درست است که همگی عاشق شهادت هستیم، اما باید زنده بمانیم تا بتوانیم دشمن را نابود کنیم.”

و از همان‌جا این روش به‌عنوان سرمشق جنگ‌های سپاه قرار گرفت: نبرد چریکی. هیچ‌کدام از عملیات‌های ما به‌جز عملیات فتح‌المبین در روز انجام نمی‌شد. اکثر عملیات‌های ما شبانه آغاز می‌شد.

این یکی از خاطرات ارزشمند دکتر چمران بود که به ما نشان داد چگونه توانستیم بدون هیچ‌گونه تلفاتی، یک تیپ کامل از نیروهای دشمن را نابود کنیم و آن‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کنیم.

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=5884
  • نویسنده : حاج مرتضی رنجبر
  • منبع : خالدین

خاطرات مشابه

16دی
از بگو مگو با شهید مهدی باکری تا آغاز رفاقتی بی بدیل
شما تخریب چی ها دنبال ماجراجویی هستید

از بگو مگو با شهید مهدی باکری تا آغاز رفاقتی بی بدیل

12دی
راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مرتضی رنجبر
فرمانده‌ی گردان تخریب لشکر ۵۷ هستم

راوی و رزمنده دفاع مقدس حاج مرتضی رنجبر

30خرداد
از تظاهرات مقابل کاخ سفید تا شهادت در دهلاویه
روایتی از زندگی مجاهدانه شهید چمران

از تظاهرات مقابل کاخ سفید تا شهادت در دهلاویه

ثبت دیدگاه

با گروه تحقیقاتی خالدین همراه شوید

سلام!
من پژوهشگر فرهنگ ایثار و شهادت و تاریخ معاصر هستم...

هر روز از شهدای دفاع مقدس ، شهدای دفاع از حرم و شهدای امنیت و اقتدار، ببینید وبخوانید و بشنوید ...

کانال خالدین، یک آغاز برای شروع رفاقت با شهداست...

هر روز از شهدا ببینید و بخوانید و لذت ببرید

برنامه غذایی

رایگان

برای شما!

متشکرم!