ما با بچه ها اعزام می شدیم به بعضی جاها مثل قرار گاه های حمزه سید شهدا در کردستان برای پاکسازی میادین مین . ما میدان مین ها را شناسایی کرده بودیم و تقریبا میشد گفت من سر گروه این بچه ها شده بودم .با بچه ها می رفتیم توی قرار گاه های حمزه ی سید الشهدا و آنجا مستقر می شدیم و می رفتیم هر روز میدان مین ها را قبل از پاکسازی ، شناسایی شان می کردیم که ببینیم چندتا نوار داره ، چقدر ازش گذشته، چه مین هایی داره و وضعیت میدان چجوریه . فکر کنم شهید حاج امیر قشلاقی ، حاج احمد و شهید حاج ناصر اربابیان هم با ما بودند .
اون روز که من مجروح شدم ، ما سه نفری رفته بودیم برای شناسایی میدان مین . یکی از ما سه نفر شهید صادقی بود که اسم کوچکش را یادم نیست ، چون چند تا صادقی داشتیم . شهید صادقی قبل از اینکه به میدان مین برسیم جلوی من بود و من بهش گفتم تو وایسا همین جا تا من برم . من رفتم تو میدون و یه خورده راه رفتم . زمان نسبتا زیادی از کاشت مین گذشته بود و چون منطقه ی کردهستان همیشه بارون و برف و شیب داشت ، یک مقدار مین از جای خودش حرکت می کرد و این موضوع طبیعی بود .
اونجا رفتم روی مین و پام اونجا قطع شد . به کمک بچه ها پامو بستیم . جامون خیلی بد بود ، فکر کنم شهید حاج امیر یشلاقی هم بود اما الان خوب یادم نیست . یادمه دوسه تا بچه های قوی هیکل با ما بودن و چون تجهیزات نداشتیم ، با لباس ها و شاخه های درخت برانکارد درست کردیم . یه فاصله خیلی زیادی پیاده روی کردند و من رو با برانکارد آوردن عقب . یعنی اگر بچه های قوی مثل امیر اشلاقی و احمد خسروبابایی نبودن واقعا اذیت می شدم .
وضعیت جاده های سنندج خیلی نا امن بود ، یه پسر شمالی گفت من می برمش . اون اومد نشست پشت ماشین و یه پسر هم نشست توی ماشین و ما رو برداشتن با آمبولانس حرکت کردیم و من رو از مریوان به سنندج آوردند .
فکر کنم ساعت هشت و نه شب بود و دیگه اون موقع دیروقت شده بود . یادمه یه دکتر هندی بود و داشت از بیمارستان میرفت . توی راهروی بیمارستان وقتی من رو دید ، ملحفه رو زد کنار و با لهجه هندی وارش گفت قطع میشه . من میدونستم قطع میشه چون وقتی خودم پامو با بند پوینم برای جلوگیری از خونریزی بسته بودم ، پوتینم افتاد بغلم و دیدم پام داغون شده .
دکتر نرفت و من رو همون موقع بردن اتاق عمل . بعد از به هوش اومدنم تو بیمارستان دیدم یه چیزعین توپ ۱۰۶ گذاشتن زیر متکا و پامو بالا بستن .پام از زانو قطع شده بود . اعزامم کردن تهران . اومدیم رفتیم بیمارستان نور افشار برای نقاهت پامون .
ما طبق عادت سعی می کردیم خانواده هامون زیاد ناراحت نکنیم ، مواقعی که مجروح می شدیم اطلاع نمیدادیم چون بالاخره مادر و پدر حالت های خودشون رو دارند. زنگ نزده بودم به خانواده و هرکسی هم می گفت به کی زنگ بزنیم اطلاع بدیم ؟ می گفتم نه ! به کسی زنگ نزنید . صبر کنید من خوب بشم و پام بهتر بشه و بیام روی فرم ، خودم میرم اطلاع میدم .
یک روز جمعه اومدن ما رو بردن نماز جمعه ی تهران . ما هم از همه جا بی خبر ، غافل از این که اونجا دوربین هست و شب تلویزیون نشون میده و خطبه ها رو پخش میکنه .ما رو با ویلچر برداشتن بردن نماز جمعه و صف اول نشوندن . پامو هم صاف روبه روی دوربین نماز جمعه ، روی چهارپایه گذاشتن .
پسرعمه ی ما توی تلویزیون من رو دیده بود و ظاهرا زنگ میزنه به مادرم و میپرسه از محمد چه خبر؟
مادرم میگه محمد جبهه ست دیگه ! خبری نیست …
پسر عمه ی ما هم میگه : بابا محمد تهرانه . امروز توی نماز جمعه روی ویلچر بود . فکر کنم پاش هم قطع شده بود.
بیمارستان نور افشار یک حیاط بزرگ داشت ، یک حیاط خیلی قشنگ که یک استخر خیلی قشنگی داره و خب مجروح ها میومدن بعد از ظهر ها اونجا دور هم می نشستند . ما هم روی ویلچر نشسته بودیم . از همه جا بی خبر یک دفعه دیدیم چند نفر چادر مشکی با دامادمون و خواهرم اینا دارن میان سمت ما .
من تا اینا رودیدم پای قطع شدم رو بردم پشت پای سالمم . تا مادرم اومد و منو دید گفت پدرسوخته باخودت چیکار کردی ؟ گفتم هیچی ! یه نگاه به من کرد و گفت پاتو بیار ببینم . یه پامو اوردم بیرون و دید . حالش خراب شد . اینطوری فهمید من مجروح شدم .
من اصلا عادت نداشتم و خیلی هوای مادرمون رو داشتم . اخوی من شهید شد و من هم جانباز شدم . مادرم همیشه میگه این دوتا پسرم من رو خیلی اذیت کردند . می رفتن یه مدت نمیومدن بعد میومدن با دوتا عصا …
دفعه اولی هم که توی چنانه مجروح شدم ، وقتی به خونه رسیدم زنگ نزدم و خیلی آروم لای درب رو باز کردم تا ببینم مادرم تو خونه چطوری نشسته ! میترسیدم اگر من با عصا برم توی خونه ، یدفعه هول کنه . اما تا درب رو باز کردم ، مادرم گفت : بیا تو! بیاتو ! چیکار کردی؟
همیشه اینطوری بود قصه های مجروحیت ما .