به گزارش گروه تحقیقاتی خالدین، حجتالاسلام احمد رضا حسینخانی یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در عملیاتهای مختلف جنگ تحمیلی، از جمله عملیات فتحالمبین، به خدمت پرداخت. ما امروز برای ثبت خاطرات رزمندگان و شهدای دفاع مقدس، سراغ ایشان رفتیم و آنچه میخوانید متن مصاحبه ایشان در پاسخ به این سوال است که نحوه آشناییتان با گردان تخریب و ورود به جبهه را برای ما بیان کنید. این روایت، نمایانگر بخشی از تاریخ این دوران است و مروری بر تجربیات کسانی است که در آن سالها در جبههها حضور داشتند.
احمد رضا حسینخانی هستم، متولد سال 1345. به مناسبت انقلاب و تشکیل بسیج، من هم عضو بسیج پایگاه متقین مسجد قندی در خیابان تختی شدم. آنجا از ناحیه آقایی آمد و گفت: «ما برای فتحالمبین نیرو میخواهیم.» عملیات فتحالمبین یکی از عملیاتهای بسیار موفق ما بود. ما برای عملیات فتحالمبین رفتیم، اما زمانی که به جبهه رسیدیم، مراحل عملیات تمام شده بود و ما فقط اسرا را جمع میکردیم. به بستان رفتیم و در آنجا اسرا را جمع کردیم. من در آن زمان 13 ساله بودم و بیش از یک ماه در جبهه نبودیم. این اولین تجربه من بود.
تجربه دوم من زمانی بود که به لانه جاسوسی تهران آمدیم. نیروها زیاد بودند. همزمان با عملیات فتحالمبین و هم در عملیات آزادسازی خرمشهر، بنیصدر فرمانده کل قوا بود. نیروهای زیادی در لانه جاسوسی جمع شده بودند و فریاد میزدند «یا اعزام، یا اعدام». قد من هم کوچک بود و به سختی قبولم کردند. با هزار زحمت در هواپیما جا شدم. سپس به پادگان دو کوهه آمدیم و در عملیات بیتالمقدس شرکت کردم.
در عملیات عاشورا، خانهمان کرج بود. من به سپاه کرج رفتم و آنجا به من گفتند به گردان حضرت علیاصغر برو، چون خیلی نیرو احتیاج دارند. ما هم 12 نفر از بچههای کرج رفتیم و بیشترشان الان زنده هستند. با هم به گردان حضرت علیاصغر رفتیم، از تیپ حضرت سیدالشهداء (ع). فرمانده گردان ما شهید آجرلو بود. آجرلوها دو تا برادر بودند: یکی فرمانده سپاه کرج و یکی فرمانده گردان ما. من آن زمان دانشجو شده بودم. عملیات والفجر یک تأثیر بدی بر من گذاشته بود. عاشورای 3 زمان تعیین رشته کنکور بود. در آنجا من آرپیچیزن شده بودم و خدانگهدار حاج آقا فضلی را. ایشان در پادگان دو کوهه برای ما صحبت کرد. ما در موقعیت الفتح بودیم و پشهها هم ما را میزدند. ما سه نفر قاچاقی از گردان بیرون میآمدیم و روی پشت بام خانههای خراب شده میخوابیدیم تا از دست پشهها فرار کنیم.
من خیلی ناراحت بودم، زیرا در عملیات والفجر شبها که بیرون میآمدم، میدیدم یک رزمنده با یک پتو دور خودش انداخته و گریه میکند و نماز میخواند. دو کوهه هم همینطور بود. در عملیات عاشورای 3 این صحنهها را کمتر دیدیم. من ناراحت بودم چون میدانستم امام خمینی گفته بود اگر در جبهه مناجات زیاد شود، ما پیروز میشویم. تا اینکه زمان انتخاب رشته فرا رسید و 12 نفر بودیم که آقای فضلی یک سخنرانی برای ما کرد. به ما مرخصی داد و ما به کرج رفتیم، رشتهام را تعیین کردم و برگشتم.
دیدم همه رزمندهها حنا زدهاند. در پادگان دو کوهه حنا زدن کمتر بود. آنهایی که خشک و فقط نماز میخواندند هم شوخی میکردند و میخندیدند. پرسیدم: «چه شده که همه حنا زدید؟» گفتند: «مگر خبر نداری، یکی دو شب دیگر حمله است.» انگار میخواستند به عروسی بروند. فرمانده گردان ما شهید سوریان بود و به من گفت: «حسینخانی، تو سهمیهات را زدی؟» گفتم: «چه سهمیهای؟» گفت: «موشکهایت را.» گفتم: «من تا حالا یک موشک هم نزدم.» یک نفر را به من مامور کرد و یک آرپیچی داد. یک لاستیک نیسان را آتش زده بودند که حدود 200 متری ما بود. گفتند باید با این موشک وسط لاستیک را بزنی. من شماره چشمم پنج بود و تقریباً کور بودم. وقتی عینک را برمیداشتم، اصلاً هیچی نمیدیدم. من الکی زدم و هر سه تا موشک به هدف خورد. خدا را شاهد میگیرم که الکی زدم. من از بچگی از شکار متنفر بودم. شهید گلستانی معاون دسته بود و خیلی خوشش آمد. یک طرف صورتش سوخته بود و از بین رفته بود. ما شب حمله رفتیم. حاج آقا فضلی هم صحبت کرد. فرمانده گردان هم آجرلو صحبت کرد. آقای سوریان با گریه گفت: «داداش من مفقود الاثر شده و مادرم خیلی بیتابی میکند. هر کدام از شما اگر شهید شدید، سلام من را به برادرم برسانید و بگویید به خواب من بیا.»
حالا بگویم که من چطور وارد گردان تخریب شدم. من را پیش آقای سلیمانی بردند که الان هستند. آقای سلیمانی به من گفت: «شما تا چه وقت میخواهید گردان بمانید؟» من گفتم: «سه ماه. من دانشآموز هستم.» آقای سلیمانی یکی از فرماندهان گردان تخریب بود. رزم ما و مراسم صبحگاهی ما با ایشان بود. خیلی از کارها را آقای سلیمانی در گردان انجام میداد. من را آقای اخلاصوند پیش ایشان برد. گفت: «نمیشود. ما باید آموزش بدهیم که این پروسه سه یا چهار ماه طول میکشد، ما قبولت نمیکنیم.» خلاصه من هم میخواستم زمان امتحان به تهران برگردم. من مثل بقیه دین و ایمان نداشتم که خیلی در جبهه بمانم. با ناراحتی به پادگان دو کوهه برگشتم و آنها قلاجه بودند. یادم هست که من را نپذیرفتند. یکی از رفقایم را دیدم و آنها در مجتمع آموزشی زده بودند. گفت: «حسینخانی، اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «رفتم گردان تخریب.» گفت: «حداقل 6 ماه باید بمانی و من هم 6 ماه نمیتوانم بمانم.» من را رد کردند. دلم گردان تخریب میخواست. گفتند: «آنجا مجتمع آموزشی ندارند. میخواهی به عنوان مسئول مجتمع آموزشی بروی آنجا؟» گفتم: «از خدا میخواهم.» به من یک سرباز دادند و نیسان دادند و با اقتدار آمدم. وظیفه من این بود که از رزمندهها امتحان بگیرم و اگر رزمندهای درسی را بلد نیست، من آن درس را به او یاد بدهم. من عربی خیلی خوب بلد بودم که درس بدهم. من هم معلم علوم تربیتی بودم.
من را معرفی کردند به حاج مجید مطیعیان. چادر فرماندهها آنجا بود و من هم یک چادر مستقل برای خودم زدم و یک سرباز هم در اختیار من گذاشتند. دو روز نشد که دیدم یک نفر لاغراندام آمد که لباس سفید آخوندی پوشیده بود، یک شال سبز هم داشت و تمام صورتش نورانی بود و مظلوم و با ادب. گفت: «سلام، من میخواهم در سال دوم نظری امتحان بدهم.» گفتم: «فردا بیا، من باید بروم برگه امتحانی سال دوم نظری را بگیرم.» برگه امتحانی مخفی و پلمپ شده بود. امتحانش را داد و من برگه را تصحیح کردم و دیدم که خراب کرده است. ناراحت شدم و گفتم: «تو به این مومن، این چه وضع امتحان دادن است؟ درست را بخوان.» من برگ امتحانی را پاره کردم و دلم سوخت و کتاب فیزیک را گرفتم. به ما جوابها را گفته بودند. من هم محدوده جوابها را به او گفتم. گفتم: «برو اینها را بخوان و دفعه بعد بیا امتحان بده.» فکر میکنم دفعه بعد نیامد. بعدش آقای اخلاصوند آمد و گفتم: «یک پسری آمد که مثل ماه بود.» گفت: «کی بود؟» گفتم: «فردا تو صبحگاه بهت نشان میدهم.» من صبحها با اینها میدویدم. گفتم: «ببین آن آقا بود.» گفت: «آن فرمانده است.» خود حاج محمد بود. گفتم: «چرا این آدم مظلوم را گذاشتند فرمانده؟ این خیلی مظلوم و با حیاست.» فرماندهها یکی از یکی با حیاتر بودند. این هم خاطره مجتمع آموزشی.
برای مطالعه ی خاطرات حجه الاسلام و المسلمین حاج احمد حسینخانی اینجا کلیک کنید