من حدیقه ناصر ترابی مادر حاج رسول هستم. اسم پسرم پرویز بود. وقتی به جبهه رفت اسمش را رسول گذاشت. پسرم به من می گفت : وقتی به من پرویز می گویند خجالت میکشم. چرا اسم من را پرویز گذاشتید ؟! در جبهه اسمش را عوض کرده بودند و اسمش را رسول گذاشته بودند. وقتی ما مستاجر بودیم صاحب خانه مان آدم خوبی بود گفت من می خواهم اسم نوه ام را بردارم. به پدرش گفتم: همسایه مان گفته اسمش را پرویز بگذارید. پدرش هم قبول کرد. وقتی بچه برادرش به دنیا آمد خیلی خوشحال شد و گفت خداوند به آنها نعمت داده است. البته جانباز بود و پایش اذیت بود و نمی توانست به آن ها سر بزند . اما وقتی آنها به منزل ما می امدند کلی خوشحال می شد . اسم بچه را زهرا نامیدند.
حاج رسول مدتی در کارخانه رب کار میکرد . می خندید و می گفت من برایت رب می آورم. هر چهار ماه یک بار نامه اش می آمد. خیلی دیر نامه اش می امد.من چهار پسر داشتم و آن زمان چهار تایشان با هم رفته بودند .
پدرش یک روز نماز می خواند و می خواست بیرون برود. گفت: چرا پرویز بیدار است. گفتم سرش درد میکنه . گفت: اگر سرش درد می کند قرص به او بده. قرص و آب برای رسول بردم اما گفت: نمی خورم و قبول نکرد.
یک روز هم که نزدیک ظهر بود و من داشتم ظرف می شستم و رسول از پشت سرم آمد دستانش را از پشت حلقه کرد دور گردنم و گفت مادر دعا کن که حاج رسول شهید شود. گفتم : خدا نکنه. برادر 18 ساله ات به تازگی مرده است. بذار داغ اون خوب بشه بعد تو این حرف ها رو بزن . با ناراحتی من ایشان هم ناراحت شد. بیرون رفت و مدتی بعد برگشت و ناهار را خوردند. ساکش را جمع کرد و گفت : پیش دوستانم می روم و برمی گردم. چند دقیقه رفت و دوباره برگشت. باز هم گفت مادر دعا کن شهید شوم. گفتم مملکت ما به چیزهای زیادی احتیاج دارد مادر . بروید مملکتونو بسازید . گفت دعا کن که من شهید شوم. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. باز هم با ناراحتی من ناراحت شد وخداحافظی کرد و بیرون رفت و دیگر بر نگشت.