در عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، عراق یک محوری را از ارتش گرفته بود . این طور که فرمانده ها اعلام کردند و من نقل قول می کنم ؛ گفتند محوری که ارتش نتوانست مقاومت کند و از دست داد را لشکر سید الشهداء علیه السلام باید برود و ماموریتش را انجام دهد و آن جا را تصرف کند . میگفتند : سعی کنید از عراقی ها اسیر بگیرید که دل خانواده های ارتش که تعداد زیادی اسیر داده بودند شاد شود ، به تلافی این اسیرهایی که از ارتش گرفتند .
اطلاعاتی که به دست آورده بودند نشان میداد که ظاهراً عراق در آنجا امکانات زیادی ندارد اما شب عملیات این طور نبود و عراق تقریبا دو تیپ زرهی آورده بود . دوستان ما در گردان تخریب هم با منطقه آشنایی نداشتند و باید بدون آشنایی وارد معبر شدند .
طوری که مسئول آن محور به بنده گفت : بچه ها را سوار کن و به جلو ببر اما من قبول نکردم و گفتم اگر ما وارد شویم و عراق آن جا باشد خیلی تلفات می دهیم . ایشان تصور می کرد که من ترسیده ام ، در هر صورت من انجام ندادم و گفتم یک موتور سوار جلوی ما بفرست تا برود و اوضاع را چک کند و ایشان در نهایت قبول کرد و یک موتور سوار به ما داد .
من هم بچه ها را سوار ماشین کردم . تعدادشان زیاد بود و در تویوتا جا نمی شدند. حتی روی کاپوت هم نشسته بودند. هنوز به دو کیلومتر نرسیده بودیم که موتور سوار برگشت و گفت: عراقی ها این جا هستند.
بچه ها سریع پیاده شدند و کنار جاده رفتند و تا آن جا که جا داشت خودشان را جایگزین کردند . من برگشتم و قرار شد با یک گردان دیگر به عملیات بروم . ماشین را گذاشتم و در حال استراحت بودم . ساعت حدود 11 شب بود. بیدار شدم و رفتم وضو بگیرم . دیدم که آقای سوهانی سراغ من را می گیرد. از قبل هم با هم آشنایی داشتیم. صدا میکرد که قاسمی کجاست؟
صدایش زدم و گفتم من این جا هستم. گفت دیشب یادت هست که تا کجا رفتید؟ گفتم بله. عصبانی بود و گفت : جلو برو. تلفات زیادی دادیم و بچه ها زخمی هم شدند. بچه ها را سوار کنید و به عقب بیارید. من دو آمبولانس فرستادم اما آمبولانس ها هم برنگشتند. یا راه را گم کردند و یا مورد اصابت تیر قرار گرفتند .
من سوار ماشین شدم و یک ماشین هم به حاج احمد خسروبابایی دادند و گفتند که پشت سر قاسمی برو و چند تا ماشین دیگر هم پشت سر ما به فاصله آمدند . گفتند تا هوا روشن نشده بچه های شهید و زخمی را با خودتان به عقب بیاورید.
با سرعت خودم را به آن جا رساندم و دیدم که بچه ها مثل برگ خزان دو طرف جاده ریخته بودند. صدا زدم اگر کسی زنده هست ؟ کسی میتواند بیاید و کمک کند ؟
تنهایی نمی توانستم کسی را سوار ماشین کنم . از لابلای شهدا کسی دستش را بلند کرد و گفت من زنده هستم. سینه خیز آمد و خودش را به من رساند .گلوله های تیربارهای عراق به سمت ما می آمد. به سختی بچه ها را در حالت دو زانو به سمت ماشین پرت می کردیم.
به هر صورتی بود ماشین را تا جایی که جا داشت پر کردم و پشت سر من ، حاج احمد خسروبابایی رفت و ماشین را پر کرد . به اورژانس رسیدیم . اورژانس هم اصلاً آمادگی این حجم از مجروحین و شهدا را نداشت . وقتی دکتر آمد با آن همه مجروح و شهید شوکه شد . فقط می توانست نبض بچه ها را بگیرد که بفهمد زنده است یا شهید شده است . مثلاً کسی که زنده بود را می گفت زنده است ، ایشان را به اندیمشک برسانید . میگفت ما هیچ امکاناتی نداریم .
کسی هم که شهید شده بود را می گفت به تعاون ببرید . این تنها کاری بود که می توانست انجام دهد . مجروحی بود که دکتر گفت شهید شده است ولی من احساس کردم که تکان خورد و به دکتر گفتم زنده است و من دیدم که تکان خورد و دکتر آمد و گفت بله درست است زنده است .
بعد از من احمد آقا آمد و من دوباره برگشتم که مجدد بچه ها را بیارم که جلو راه را بسته بودند و گفتند هوا در حال روشن شدن است . عراق کاملاً دید دارد و نمی شود کاری کرد. دو الی سه روز بعد عراق به عقب رفت و جنازه ها را آوردند و ما برای پاکسازی مین رفتیم .
عراق تقریباً به وسعت دو الی سه کیلومتر میدان مین زده بود. منطقه ی وسیعی را پر از مین کرده بود . بچه ها برای پاکسازی رفتند . وسط میدان مین به یک نقطه ای رسیدند که دیدند 7 الی 8 پوتین کنار هم چیده شده است. نسبت به جاهای دیگر یک مقدار برآمدگی داشت. احتمال این را دادند که ممکن است شهدا را این جا دفن کرده باشند . بعد از اینکه پوتین ها را برداشتند و رمل ها را جا به جا کردیم ، دیدیم عراقی ها 5 الی 6 شهید آن جا دفن کرده بودند. ظرف تقریباً یک هفته ای که گذشت و ما برای پاکسازی آمدیم ، چون آفتاب خیلی شدید بود و تمام روغن بدن بچه ها گرفته شده بود .
شهید سید مهدی اعتصامی و شهید سید مجتبی زینال حسینی و چند تا از بچه های نیروهای پیاده کنار هم دفن شده بودند . هر جای لباس ها را که می گرفتیم استخوان ها جمع می شد و نمی توانستیم بدنشان را بگیریم . و در ثر حرارت بدن ها تقریباً پخته شده بود و بوی بسیار بدی می داد . چند تا از بچه ها که خیلی کم سن بودند و چنین چیزهایی را ندیده بودند ، حالشان بد شد.
آقا سید محمد که دید بچه ها حالشان بد شده ، خیلی ناراحت شد و سرشان داد می زد که ببینید چند وقت دیگر هم ما خودمان همینطور می شویم. تازه این ها شهید شدند . اگر زنده بمانیم و بمیریم در قبر هم همین اتفاق برای ما می افتد. چرا فرار می کنید؟
من گفتم : این ها بچه هستند و نمی شود از آنها انتظار داشت . رفتیم و بچه های تعاون را آوردیم ، آنها یک مقدار مسن بودند و به اتفاق من و سید محمد پلاستیک زیر بدنشان گذاشتیم و بلندشان می کردیم و سعی می کردیم با پلاستیک جابه جایشان کنیم.
تمام استخوان ها از گوشت جدا شده بود و خیلی جابه جا کردنشان سخت بود. به هر طریقی بود آنها را به عقب انتقال دادیم .
آقا سید محمد هنوز به خانواده اش خبر نداده بود که برادرش سید مجتبی شهید شده است. مدتی بود که من به تهران نرفته بودم و در آن مدت شایعه شده بود که من هم شهید شده ام . درست در همان زمانی که سید محمد نمیدانست چطور به خانواده اش خبر شهادت برادرش را بدهد ، مادرم به همراه دامادمان به منطقه آمده بودند که از وضعیت من با خبر شوند. در آن جا سراغ آقا سید محمد را گرفته بودند . بچه ها هم از این طرف به سید محمد گفته بودند که مادرت به منطقه آمده است.
سید محمد من را کشید کنار و گفت مادرم آماده اینجا و الان اهواز است، بیا با هم برویم . دو نفری با هم رفتیم و به آدرسی که داده بودند رسیدیم . من در ماشین نشسته بودم که آقا سید محمد مادرش را ببیند . نمی دانستم که مادر خودم به منطقه آمده است . سید محمد پیاده شد و بنده خدا درب خانه را زد و مادرم در را باز کرده بود. سید محمد خوشحال شد که مادر خودش نبود و با خنده پیش من آمد و گفت بدو بیا که مادر خودت است . خلاصه مادرم بعد از دیدن من به تهران برگشتند. دو الی سه روز بعد جنازه سید مجتبی را برای تهران فرستادند.