اسناد و مدارک تازه و نو یافته، چون نامههای محرمانه و خصوصی دربار قاجار و پهلوی، خاطرات سیاسیون و نظامیانی که خود شخصاً در وقایع مناطق لُرنشین و قلع و قمع آنها دخیل و ناظر بوده یا حضور داشتهاند و همچنین سفرنامهها وخاطرات سیاحان بیگانه که همزمان با وقایع اخیر، به این مناطق سفر داشتهاند که چندی است که به همت برخی مترجمان، برگردان و در اختیار افکار عمومی قرار گرفته، خود بهترین داور جهت قضاوت است که گوشههایی پنهان از این دو سده جنایت، پاکسازی و نسلکشی قومی حکام فاجر و جابر را در حق قوم لُر برملا میکند.
رضاشاه با چنین ترفندی، بزرگترین لشگرکشی حکومت خود، به فرماندهی سپهبد امیر احمدی معروف به قصاب لرستان را علیه اتباع لُر خود، فراهم کرد و فجیعترین قومکشی تاریخ معاصر ایران را رقم زد که متأسفانه نویسندگان، تاریخنویسان و سیاسیون در ایران، از کنار آن به راحتی گذشته و از تاریخ معاصر آن را حذف کردهاند. فجایعی که شاید مصایب اقوام دیگر در تاریخ معاصر ایران، در برابر آن کوچک مینماید.
«….یعنی لُرها را واقعاً «قلع و قمع» کرد. به طوریکه پشتکوه برای سالها خالی از سکنه شد. به همین جهت عنوان قصاب به او دادند….»
(کهنه سرباز …جلد ۱، ص ۵۵)
ویلیام او. داگلاس، قاضی مشهور دیوان عالی کشور امریکا که اندکی پس از قومکشی لُرها، به لرستان سفر کرده و قصاب لرستان را نیز حضوراً ملاقات نموده، در سفرنامه خود، سرزمین شگفتانگیز، فجایع و قتل و غارت عمال حکومت وقت، سپهبد امیر احمدی و سپهبد حبیبالهخان شیبانی، نسبت، به لُرهای لرستان، بختیاری، بویر احمد و ممسنی را به تفضیل شرح داده که برخی از وقایع فجیع که خود دیده و یا شنیده، بسی شگفتانگیز و متأثرکننده است.
او از زبان پیر مردی لُر که استثناً از قتلعام قصاب امیر احمدی، جان به در برده، چنین مینویسد:
«من از او سؤال کردم که درباره امیر احمدی چه میداند؟ او نگاهی عجیب و پرمعنی به من کرد و سری تکان داد، شرح داستان را با احتیاط تمام آغاز کرد و من خیلی تلاش کردم تا او را به بازگو کردن جزئیات ماجرا ترغیب نمایم و به او قول دادم که آنچه را که او میگوید برای کسی فاش نکنم یا لااقل اسمی از او به میان نیاورم….
…..ما صد نفر بودیم که در بیست کلبه کوچک و چادر زندگی میکردیم، هزارها رأس بز وگوسفند وهزار رأس گاو وگوساله و قاطر و دهها اسب داشتیم، تعدادی از جوانان ما در قلعه فلکالافلاک محاصره شده بودند. جوانان ما بلا استثنأ کشته شدند. خوانین ما را دار زدند. ارتش پیروز شده بود. نبرد دفاعی به پایان رسیده بود حالا دیگر مانعی در راه جادّهای که رضاشاه در نظر داشت بسازد وجود نداشت.» او او داستان خود را چنین ادامه داد:
«چند روز بعد در اوردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گرد و خاک زیادی را مشاهده کردیم عدهای از سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل بهطرف کلبه های ما میآمدند. سرهنگی هم فرمانده این واحد بود وقتی که به اردوگاه ما رسیدند سرهنگ با صدای رسا و بلند فرمانی صادر کرد و با این فرمان سربازها از اسب پیاده شدند. سپس سرهنگ فرمان قتل عام ما را صادر کرد و در اجرای این فرمان سربازان ما را هدف قرار داده شروع به تیراندازی کردند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره در خواب بودند و تعدادی در گوشه وکنار بازی میکردند. سربازان به هر بچهای که میرسیدند او را میگرفتند و لوله هفتتیر خود را در شقیقه او میگذاشتند، ماشه را میکشیدند و مغز او را متلاشی میکردند. زنها جیغ میکشیدند و از چادرها به بیرون میدویدند. زن من در گوشهای خزیده بود واز ترس مثل بید میلرزید. من جلوی او ایستاده بودم و کاردی هم در دست داشتم که یک مرتبه صدای تیراندازی بلند شد و من نقش زمین شدم و از حال رفتم.»
«وقتی به هوش آمدم، زنم را در کنارم دیدم که خون از بدنش جاری است. جسد او و جسد چند زن وبچه دیگر، روی زمین افتاده بودند. همه اینها در اثر اصابت گلولههای سربازان کشته شده بودند. ولی خود من در اثر اصابت گلولهای که در گردنم فرورفته بود، زخمی شده بودم و آنها به خیال این که من مردهام، مرا رها کرده بودند تا اگر احیانأ کشته نشدهام با یک مرگ تدریجی و زجرآوری بمیرم. من پس از هوش آمدن بلافاصله چشمانم را بستم و در همان وضع بیحرکت باقی ماندم، چون صدای سرهنگ را شنیدم و متوجه شدم که او و سربازانش هنوز محل را ترک نکردهاند. من از گوشه چشم و از زیر پلکهای نیمه باز آنها را دید میزدم. شما ممکن است حرف مرا باور نکنید. شما قطعأ آنچه را که من دیدم باور نمیکنید ولی قسم به نانی که در سفره این خانه هست آنچه میگویم حقیقت دارد»