بسم الله الرحمن الرحیم
نام من رضا سلمانی است. متولد 21 شهریور سال ۱۳۵۹، در شهرری یا همان شاه عبدالعظیم خودمان هستم و در بیمارستان فیروزآبادی متولد شده ام. دوران کودکی را در شهر ری و بخش عمدهای از آن نیز در محله کیانشهر گذرانده ام. تا سال ۱۳۷۴ در همان کیانشهر ساکن بودیم. به سبب شرایط شغلی پدرم که پاسدار و نظامی بودند، در شهریار خانههایی برای پاسداران ساخته شده بود که به آنان واگذار گردید. به همین دلیل، ناگزیر از شهر ری کوچ کردیم و به سوی شهریار آمدیم و از سال ۱۳۷۴ در محلهای به نام «کهنز» ساکن شدیم،.
از روز نخست، کار فرهنگی و تحصیل را در آنجا ادامه دادیم. در کیانشهر نیز بسیجی بودیم و فعالیت فرهنگی داشتیم. پدرم، علاوه بر اینکه پاسدار بود، رزمنده و جانباز شیمیایی هم بود و امسال در شب بیست و سوم ماه رمضان، به رحمت خدا رفتند. دچار مرگ مغزی شد و با یک سردرد از دنیا رفت؛ در نهایت، از آنجا که دارای کارت اهدای عضو بود، پیشنهاد اهدای اعضایش داده شد و ما اعضای او را اهدا کردیم.
پدرم، افزون بر نظامیگری، فعالیتهای فرهنگی و بسیجی داشت؛ فرمانده پایگاه بسیج بود و سپس فرمانده حوزه بسیج شد. از آنجایی که من فرزند ارشد بودم، این فعالیتها به من منتقل شد. پس از جابجایی ما به شهریار، در آنجا نیز بزرگانی از پیشکسوتان دفاع مقدس حضور داشتند. البته امروز آنان را پیشکسوت مینامیم اما آن زمان حدود چهل تا چهل و دو سال سن داشتند؛ مانند حاج آقای بهرامی، حاج آقای نصیری، آقای احمدی سخا و آقای میری. این عزیزان از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از مسئولان وقت سپاه بودند و پیشگام کار فرهنگی در محل ما به شمار میآمدند. پدرم در آنجا فعالیت داشت و ما نیز در کنار این بزرگواران، کار را آغاز کردیم.
عمده فعالیت ما به پایگاهی مربوط میشد که بزرگانمان با کانکسهایی که از سپاه آورده بودند، در آنجا تأسیس کردند. اکنون که در ماه محرم به سر میبریم، به یاد دارم در آن زمان کمسنوسال بودیم. مسجد نداشتیم و پایگاهمان نیز چند کانتینر بود. داربست و پریزنت تهیه میکردیم؛ مثلاً داربست میزدیم و هیئت خیمه امام حسین علیه السلام برپا میکردیم. کاری بسیار شیرین و زیبا بود. تقریباً حدود یک ماه درگیر این کار بودیم و پس از پایان شور و هیجان محرم، دلمان تنگ میشد و اشکمان جاری میگشت. به یاد دارم که شور و حال عجیبی داشت اما یکباره از آن حال و هوا خارج شدیم. روزهای بسیار خوب و زیبایی بود و همینکه این خاطرات را در ذهن مرور میکنم، لذت میبرم.
دوستان و بزرگان ما به فکر افتادند که پایگاه فرهنگی بزرگتری ایجاد کنند؛ چرا که ما واقعاً محیط عبادت نداشتیم. هرچند پس از آن پایگاه را مقداری گسترش دادند، اما همچنان بسیار کوچک بود. به فکر افتادند که مسجدی ساخته شود و پیگیریهای بسیاری انجام دادند که جزئیات آن در فیلم مستند «عابدان کهنز» به تفصیل آمده است.
نکته جالب اینجاست که تمام فیلمهای قدیمی که در مستند «عابدان کهنز» پخش شده را من گرفتهام. چرا که در فیلمهای عابدان، محال است مرا ببینید؛ زیرا من همواره پشت دوربین بودم. پدرم خدا بیامورزد به سوریه رفته بود و از آنجا سوغاتی برای ما آورده بود: یک دوربین «هندیکم».
این دوربین همیشه دست ما بود. تمام فعالیتهای پایگاه، از روز کلنگزنی مسجد و مراسم آن را من فیلمبرداری میکردم. حتی اگر یک آجر میگذاشتند، سریع میرفتم و فیلمش را میگرفتم و مستندسازی میکردم که خروجی آن، فکر کنم ۱۰ تا ۲۰ حلقه فیلم شد.
روزی کارگردان مستند «آبدان کهنز» آمد. ما نمیدانستیم قضیه چیست تا آن زمان هرگز جلوی دوربین نرفته بودم. مصاحبهای چند ساعته از ما در خانه گرفتند. بعداً گفتند که به چند فیلم از من نیاز دارند. به یاد دارم که کارت ملی او را فکر کنم به گرو گرفتم و گفتم: «این فیلمها را میدهم چون برای مستند نیاز دارید اما به شرطی که کارت شناسایی به من امانت بدهی تا فیلمها را برگردانی.»
از طرفی، آن حلقه فیلمها قدیمی و کمیاب بود؛ گویی اگر ضربه میخورد، تمام میشد. آن بندهخدا این کار را کرد. روزی به ما زنگ زدند و گفتند: «مستندی ساخته شده و قرار است در جشنواره عمار رونمایی شود. بیایید.» گفتند بیایید به سینمای فلسطین در میدان فلسطین. به جشنواره عمار رفتیم و خلاصه، اثر در پرده پخش شد و دیدیم چه چیزی از ما گرفتهاند که خودمان هم متوجه نشده بودیم. مستند بسیار خوبی شد، الحمدلله. شنیدم پربازدیدترین و بهترین مستند در این چهل-چهل و پنج سال گذشته شده است. بعدها شنیدم که آن را خدمت حضرت آقا بردهاند و ایشان دیدهاند. بسیار خوشحال شدم.
به یاد دارم در یکی از سخنرانیهای حضرت آقا با دانشجوها در ماه رمضان که من نیز توفیق حضور داشتم، حضرت آقا به مسجد امیرالمؤمنین اشاره کردند. یکی از دانشجوها نیز در صحبتهایش به آن اشاره کرد. البته اول دانشجو اشاره کرد و وقتی حضرت آقا صحبت کردند، ایشان نیز اشاره کرده و فرمودند: «بروید کار کنید، مانند آن مسجدی که شما هم اشاره کردید؛ مستند مسجد امیرالمؤمنین.» از این اشاره متوجه شدیم که حضرت آقا مستند را دیدهاند و بسیار خوشحال شدیم. مستند خوبی شده بود.
ما از سال ۱۳۷۴ که در شهریار و محله کهنز ساکن شدیم، فعالیتهایمان ادامه یافت تا سال ۱۳۷۸. من در سال ۱۳۷۸ علاقه زیادی به سپاه داشتم چون پدرم پاسدار بود و بدلیل حضور پدرم در سپاه، من نیز علاقهمند شدم. با اولین پیشنهادی که یکی از دوستان به من داد، کارهایم را انجام دادم و جذب سپاه شدم. از سال ۱۳۷۷ کارم را آغاز کردم و تا سال ۱۳۷۸ به آموزش رفتم و به طور رسمی پاسدار شدم. در بخشهای مختلف سپاه خدمت کردم و کارهای گوناگونی انجام دادم. با وجود اینکه روحیه عملیاتی داشتم و دوست داشتم در کارهای میدانی باشم، اما بخش عمده خدمتم در سپاه، کارهای دفتری بود. البته در کنارش کارهای دیگر نیز انجام میدادم. در بسیج بسیار فعال بودیم و کارهای عملیاتی زیادی انجام میدادیم، اما متأسفانه در سپاه شاید هفتاد درصد کار و عمرم را در امور اداری تا سال ۱۳۹۴گذراندم.
در مقطعی، در دانشگاه امام حسین تحصیل میکردم و پس از آن، مدتی در همان دانشگاه ماندگار شدم. تا سال ۱۳۹۴ ، یعنی از سال ۱۳۹۲-۱۳۹۳ در پی اعزام به سوریه بودم. موافقت نمیشد و گاهی کار تا نود درصد پیش میرفت، اما در پنج یا ده درصد پایانی، ناگهان کار خراب میشد. بعدها، پس از آنکه توفیق یافتیم به سوریه برویم و در سال ۱۳۹۵ جانباز شدم و بازگشتم، متوجه شدم فرمانده ام هروقت کارهای من پیش میرفت و به او گزارش میدادم، در ظاهر مرا بسیار تشویق میکرد و میگفت خیلی خوب است، تو روحیه داری و بسیار ترغیبم میکرد، اما غافل از اینکه اطلاعاتی را که از من میگرفت، ظاهرا برای پیشبرد کارم بود ولی در جایی راه را میبست که من نروم.
در آن بخشی که کار میکردم، چندین مسئولیت داشتم. بعداً به بچهها گفته بود: «اگر او برود، چند کار روی زمین میماند و من کسی را ندارم که جای او بگذارم.» خلاصه، اطلاعات را از من میگرفت و مثلاً میگفت: «این پیگیریهایت را کردی، دیگر تمام شده برای اعزام.» و جایی راه ما را مثلاً با یک تماس تلفنی میبست. بعد ها فهمیدم قضیه از چه قرار است. خلاصه، توفیق شد و رفتیم و در سال ۱۳۹۵ نیز توفیق جانبازی پیدا کردم.