• امروز : پنجشنبه, ۱۳ آذر , ۱۴۰۴
گفت: بچه هایی که این جا هستند هیچکدام مادر ندارند

وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم

وقتی دلم تاب نیاورد و به دنبال قاسم رفتم

قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن […]

قاسم ، در خانه اصلا در مورد جنگ تعریف نمی کرد . بعد از جنگ ، من از دیگران می شنیدم که کجاها رفته و چه کارهایی کرده است . مدتی به جبهه رفته بود و دو ماه گذشته بود و به ما نامه نمی داد . یکی از دوستانش آمد که بچه قلعه حسن خان بود . به من گفت : حاج قاسم گفته برای من پول بفرست . گفتم: دو ماهه که رفته و به من نامه نداده است ، حالا پول می خواهد؟

گفتم آدرسش کجاست ؟ بگو من خودم می روم . دوستش گفت : آدرسش را به من نداده است ، گفته می به اهواز می آیم و شما پول را آنجا به دست من برسان .

خلاصه پول را به ایشان دادم و رفت . فردای آن روز من با عمویش رفتم به آدرسی که دوستش به ما داد رسیدیم و به هتل رفتیم . در میدان وسط اهواز قرار گذاشته بودیم تا اینکه غروب شد ولی ایشان نیامد .

به عمویش گفتم : من از پادگان های اطراف می پرسم و سراغش را می گیرم . یک سواری گرفتم و تمام پادگان های اطراف را گشتم . به یک پادگانی رسیدم که به من گفتند دیروز غروب به یک پادگان دیگر رفتند . با عمویش به آن پادگان رفتیم و نگهبان گفت به پادگان شوش رفتند.

شب شده بود و من به عمویش گفتم که به شوش می روم . عمویش ممانعت کرد و گفت الان شب است ، کجا می خواهی بروی؟ خلاصه فردا هنوز آفتاب نزده بود که حرکت کردیم . وقتی آفتاب زد ما به هفت تپه رسیدیم. آن جا جلوی ما را گرفتند و گفتند که منطقه جنگی است و عراقی ها هستند و منطقه خیلی شلوغ است.

گفتم هر طور که باشد باید بروم . سر نگهبانی گفت : شما این جا منتظر باشید تا زمانی که ماشین صبحانه بیاید و من شما را با ماشین صبحانه بفرستم . نشستم و یک تویوتا آمد و سوار شدیم و ما را روبروی بیمارستان پیاده کرد.

پایین آمدم و دیدم که یک جوانی می آید رفتم جلو و گفتم پسرم شما قاسم اصغری را ندیدید؟ گفت : قاسم اصغری صبح به اهواز رفت . گفت : اگر دیدمش می گویم که مادرت آمده است . ما به یک مسجد رفتیم و تا ساعت 6 غروب نشستیم اما قاسم نیامد .

در دژبانی اعلام کردند که اصغری بیاید ، اما نیامد . اذان مغرب شد که قاسم آمد و شروع به داد و بیداد کردن کرد که چرا آمدی؟ گفتم برای اینکه یک خط نامه ندادی! خب فقط یک خط می نوشتی که من  زنده هستم ، من دلواپست بودم.

دو تا خانم مامور آن جا بودند و یک پیرمرد هم بود . آنها به قاسم گفتند حالا که مادرت آمده به جای اینکه خوش آمد گویی کنی سرش داد می زنی؟

گفت: بچه هایی که این جا هستند هیچکدام مادر ندارند ! به خاطر همین می گویم نیاید. گفتم : وقتی دلواپست شدم دیگر به چیزی فکر نکردم . خلاصه ما را در قطار گذاشت و ما برگشتیم . دو روز گذشت و یک روز جمعه ای بود که بچه ها گفتند قاسم آمده . انگار فرمانده اش گفته که مادرت راضی نیست که به جبهه آمدی . برو رضایت بگیر و دوباره بیا . پیش پدرم رفته بود و گفته بود که چرا گذاشتی مادرم بیاید؟ پدرم گفته بود : ما حریفش نشدیم.

من گفتم که ناراضی نیستم از اولش هم رضایت دادم که رفتی اما هر 20 روز یکبار به من نامه بده و بگو که زنده هستی. من هیچ کاری ندارم برو. خلاصه از ما رضایت گرفت و رفت. و هفته ای یک بار نامه می نوشت . دو سال هم ماند .

لینک کوتاه : https://khaledin.com/?p=3117
  • نویسنده : مادر شهید حاج قاسم اصغری
  • منبع : خالدین
  • بدون دیدگاه

بیشتر بخوانید

24شهریور
دورش بگردم! همیشه نمازشو میخوند…
روایت دختر شهید نبرد با اسرائیل

دورش بگردم! همیشه نمازشو میخوند…

24شهریور
فریب مال دنیا را نخورید که فناپذیر است
وصیت نامه رزمنده مدافع حرم، شهید سعید علیزاده

فریب مال دنیا را نخورید که فناپذیر است

15شهریور
خاطرات حاج مسعود میسوری از شهید حاج امیر یشلاقی
شجاعت و نبوغ در عملیات‌های دفاع مقدس

خاطرات حاج مسعود میسوری از شهید حاج امیر یشلاقی

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.