یکی از خاطرات برجسته من، همکاری با همرزمانی مانند شهید علیرضا خیاط ویس است. ما بچه های گردان تخریب، بیشتر در نساجی مستقر بودیم. شبها، اگر در منطقه مأموریتی نداشتیم، به نساجی برمیگشتیم و چند نفری در یک اتاق میخوابیدیم.
یکی از خاطرات تأثیرگذار من از شهید علیرضا خیاط ویس، مربوط به همین آقای خیاط ویس است:
یک شب، من او را به اجبار به خانهاش بردم. چرا که میخواستم حداقل پیش خانوادهاش باشد. از نساجی تا خانهاش در اهواز، پنج تا هفت کیلومتر فاصله داشت. گفتم: «برو پیش خانوادهات، بخواب، استراحت کن.» ما او را رساندیم و برگشتیم.
در آن زمان، تردد شبها بسیار کم بود، چرا که آبادان و خرمشهر کاملاً اشغال شده بودند.
ما همیشه پنجره اتاق را باز میگذاشتیم تا اگر بچهها از منطقه عبور کردند، نیاز نباشد کسی را بیدار کنند؛ از پنجره وارد شوند و بروند.
صبح روز بعد، وقتی بیدار شدیم، دیدیم که آقای خیاط دوباره آمده و در اتاق ما خوابیده است!
پتو را روی سرش کشیده بود. وقتی بیدارش کردیم و پرسیدیم «چه شد؟»، گفت:
«هر کاری کردم که تو خانه بخوابم، نشد. گفتم: خدایا! اینها از آن سوی دنیا آمدهاند و اینجا میجنگند، در حالی که خانهام همینجا است. چطور میتوانم بخوابم؟»
او پیاده از جایی که مدرسه ای که برای اعزام نیرو بود تا نساجی (شش یا هفت کیلومتر) آمده بود و دوباره به ما پیوسته بود.
شهید علیرضا خیاط ویس هیچوقت نمیتوانست در چهره کسی نگاه کند. همیشه سرش پایین بود. میگفت: «من خجالت میکشم، چون سنشان از من کمتر است.»
ما به او میگفتیم: «آقا، تو فرماندهای! باید با ما حرف بزنی، دستور بدی، سرت را بالا بگیری، با شهامت و شجاعت.»
اما او میگفت: «نه، من اصلاً دل این کارها را ندارم. نمیدانم ما به کدام راه کشیده میشویم. خدا میداند ما میخواهیم در چه راهی جانمان را تسلیم کنیم. اما من خیلی نگران آینده خودم هستم.»