شهید صاحبعلی نباتی بچه ورزشکاری بود . در عملیات عاشورای سه ، من قرار شد که معبر بزنم و پشت سرم شهید نباتی بود و پشت سرش شهید حاج رسول فیروزبخت بود . ما سه نفر مال این معبر بودیم . در معبر به یک مین والمر برخوردیم ، من خیلی میدان مین رفته بودم ولی آنجا هر کاری کردم مین والمر باز نشد .
سیم ها رو قطع کردم و مین رو بیرون آوردمش و یک متر و نیم آنطرف تر گذاشتم . چون ریسکش بالا بود و ممکن بود که منفجر شود و اگر منفجر میشد همه ی بچه ها رو به شهادت میرساند . شهید نباتی زورش زیاد بود و اومد و مین رو باز کرد . یک مقدار دیگر جلوتر رفتیم ، مین ضد نفر و مین های گوجه ای زیاد بود و لای سیم خاردارها هم تعدادی مین که بهش صخره ای میگفتن ، انداخته بودند .
کیان پور با چند تا از آرپی چی زن هایش جلو آمده بودند . بعد از سیم خاردار یک تپه هفتاد سانتی بود و بیست متر جلوتر دو سه عراقی ایستانده بودند و ما صداشون رو میشنیدیم . فیروزبخت به حالت سینه خیز پشت همین تپه ی هفتاد سانتی آمد . من یک نارنجک داشتم و نارنجک را به شهید فیروز بخت دادم و گفتم هر وقت عراقی ها رویشان را به ما کردند و ما را دیدند نارنجک را بنداز چون کار دیگه ای نمیشه کرد .
در همین هنگام از سمت چپ مان صدا آمد و همه چیز لو رفت . شهید کیان پور یک الله اکبر گفت و بچه ها هم آرپی چی ها را زدند و دیگه همه چی به هوا رفت . ما هم رفتیم جلو و عملیات را شروع کردیم …
ما که به جلو رسیدیم ، یکی از فرماندهان گروهان که اسمش یادم نیست و هیکل قوی و نیرومندی داشت و قدش بلند بود ، از پشت سر تیر بار چی رفته بود که تیربارچی رو بزنه یا بگیره . اما تیربارچی فهمیده بود و رگبار بسته بود که دو، سه گلوله خورد .
بچه ها هم پراکنده بودند ، یکی به من گفت ما کاری نمی توانیم بکنیم . باید کسی این بنده خدا را ببرد و از میدان مین رد کند! خیلی درشت هیکل بود اما من گفتن بذار ببینم میتونم کاری بکنم ! دستش را روی شانه من گذاشت و مقداری حرکتش دادیم ، از همه جا هم گلوله می آمد . این بنده خدا به من می گفت من رو همینجا بگذار و برو چون اگر تو هم بیفتی کسی ما را پیدا نمی کند.
من هم زورم نمی رسید، برانکارد و وسیله ای هم نداشتم . خلاصه یکی ، دو تا از بچه ها آمدند و گفتند بیاریدش جلو و آنجا امدادگرا ها هستند . بالاخره به هر صورتی که بود او را رساندیم به عقب. هوا هم کم کم در حال تاریک شدن بود.
همانطور که در زیر آتش و خمپاره به عقب می آمدیم ، من شهید امیر یشلاقی را دیدم که قاسم اصغری را روی دوشش انداخته بود و می آمد . امیر قد بلندی داشت و دولا دولا قاسم اصغری را می آورد . به عقب امدیم و بعد متوجه شدیم که آن شب شهید مهوش محمدی، شهید بهرامی، شهید زمانی و شهید کرمی شهید شده اند و خلاصه پنج تا شهید دادیم در صورتی که ما شب رفتیم و صبح برگشتیم . خود اطلاعات عملیات هم سه ، چهار تا از بچه هایشان شهید شدند و هر چه که بود به این شکل داستان گذشت.