بعد از عملیات سیدالشهداء علیه السلام ، در منطقه فکه بودم که یکی از بچه ها به من خبر داد که برایم نامه ای آمده . نامه از سپاه سیدالشهداء ع بود که گفته بود باید بروی تهران و پاسدار وظیفه بشوی . من می خواستم یک کاری بکنم که در منطقه بمانم . با خودم گفتم هستم دیگه . الان هم که دارم انجام وظیفه کنم . خب فکر نمی کردبم زنده بمانیم و یک روزی لازم بشود که از سوابق جبهه استفاده کنیم و کسری خدمت بگیریم . البته من همه ی کارهایم را با نظم انجام می دادم . مثلا گواهی نامه ام را رفتم گرفتم و همه کارهایم روی نظم بود .
یادم هست از همان جا شبانه رفتیم و بچه ها را ندیدم و بعد به تهران آمدم . یک خاطره قشنگ دارم از آن زمان .
سپاه سیدالشهدا نامه داده بود که باید برای این کار به مرخصی بروم . گفته بودند که میروی سازمان نظام وظیقه و برگه ی وظیفه می گیری و برمی گردی . من رفتم پایین تر از میدان سپاه تهران که در آن زمان ، نظام وظیفه آن جا بود .
آنجا که رسیدم ، دیدم صف های طولانی تشکیل شده و همه آمده بودند برای کسری گرفتن از خدمت . معمولا برای گرفتن دفترچه صبح زود می رفتند . پدرم من را رساند و آن جا پیاده کرد . من دفترچه گرفته بودم و رفتم و گفتم که می خواهم محل خدمتم مشخص بشود .
یادم هست زمانی که رفتم آن جا ، خیلی ها نامه و پرونده آورده بودند و همه دنبال این بودند که به منطقه جبهه نروند . تعداد کسانی که می خواستند به جبهه بروند خیلی کم بود .
من رفتم و گفتم می خواهم بروم منطقه . گفتم میخواهم امریه بگیرم و نامه هم دارم . گفتند باید بروی حتما آن اتاق . یک اتاقی بود که آن جا کمیسیون بود . در آن کمیسیون می گفتند چه کسانی ، کجا می روند و تقسیم های نهایی و کلی را می کردند . به علاوه کسانی که معافشان می کردند هم ایستاده بودند . همه ایستاده بودند و کسی داخل نمی رفت ولی من استثنا بودم و می گفتم من نامه دارم . به ما گفتند برو داخل.
من رفتم داخل اتاق و دیدم دو سرهنگ نشسته بودند . خیلی هم با احترام با من برخورد کردند . طوری که هیچوقت یادم نمی رود .
با همه برخورد بدی می کردند چون که اکثرا ، قریب به اتفاق برای فرار از خدمت با برای معافی آمده بودند . برایشان عجیب بود که یک نفر آمده ، هجده ساله هست و میگوید آمدم برای خدمت . گفتند خب برو خدمت . گفتم من از لشگر سیدالشهدا آمدم ، تخریب چی هستم . میخواهم اعزامم به لشگر سیدالشهدا و گردان تخریب باشد . نامه را دادم ، تا نامه را دیدند بلند شدند ایستادند و واقعا احترام گذاشتند .
بچه بسیجی ها را دوست داشتند . گفتند کجا بودی ؟ گفتم این منطقه بودم . گفت کی اومدی ؟ گفتم پریشب اومدم . گفت چی شد اومدی ؟ گفتم عملیات شد و توجیهشون کردم . خیلی هم بنده خدا ها لذت می بردند چون بالاخره این ها فرماندهان داخل منطقه نبودند و خیلی مشتاق به شنیدن اتفاقات منطقه بودند . خلاصه گفتم اینجوری شد و تخریب چی هستم و… و ایشان هم خیلی من را تحویل گرفتند و احترام گذاشتند و راهیمون کردند و آمدیم .
من آن احترام را هیچ وقت یادم نمیرود . بعد هم آمدیم سمت جنوب کشور و ادامه خدمتمان را انجام دادیم. آن زمان رسم نبود که یک بسیجی بیاید بگوید من دارم میروم خدمت کنم . میخواهم خودم را به اجبار موظف کنم که در فلان گردان خدمت کنم به مدت دو سال .آن هم در منطقه جنگی و لشگر سیدالشهدا و در گردان تخریب .