از شب اول عملیات والفجر یک خاطره ی خنده داری دارم . من با بچه های واحد اطلاعات در تنگه ابوقریب بودم . در یک جایی در تپه های سنگی با ارتفاع کم و یک نهر آبی بود و بالای تپه ، ما دو تا چادر زده بودیم . چادر مربوط به بچه ها ی اطلاعات عملیات بود از آن جا می رفتیم برای شناسایی و بعد برمی گشتیم .
چادر بچه های اطلاعات از خط یک مقداری فاصله داشت . شب اولی که عملیات والفجر یک شکست خورد ، برگشتیم ببینیم چه کار باید بکنیم !
شب که خوابیده بودیم ، همه خسته و ناراحت بودیم . یک طنابی را همیشه کنار چادر می بستیم و سلاح هایمان را به آن آویزان می کردیم ، کلاش های تاشو را به آن آویزان می کردیم . وقتی خواب بودیم ، من با صدای غیر عادی در نیمه شب بیدار شدم . دیدم یک جانور سیاه بزرگ در چادر آمده اما متوجه نشدم چه حیوانی بود ، شاید خرس بود .
در هر صورت به هوای غذا خوردن اومده بود توی چادر . یک سری اون ور می خوابیدند و یک سری این ور چادر و وسط هم آشپزخانه بود . حیوان هم داشت می زد به مواد غذایی ما و وسایل را به هم می ریخت .
خیلی تاریک بود یک لحظه می خواستم اسلحه را بردارم که حیوان یک گاردی گرفت و دندانهایش را به من نشان داد . من هم بی حرکت ماندم تا اینکه حیوان بعد از چند دقیقه رفت . من بلند شدم رفتم بیرون و اسلحه را مسلح کردم برداشتم و هر چه گشتم حیوان را ندیدم .
اسلحه را از ضامن خارج کردم و اسلحه را کنار دستم گذاشتم و خوابیدم . نزدیکای اذان صبح بود که شنیدم صدای سگ های وحشی میاد . اسلحه را برداشتم و از چادر رفتم بیرون دیدم به فاصله پنجاه متری ما حدود چهل قلاده سگ به صورت گله ای دارن میان . نمیدانم اونی که دیشب دیدم همین بود یا اینکه چیز دیگری بود . دیدم دارند هجوم میاورند به سمت چادر . گفتم این ها اگر به چادر برسند همه را تیکه پاره می کنند . همه خواب بودند ، من هم اسلحه را گذاشتم روی حالت رگبار و زدم وسط این ها و چهار پنج تاشون افتادند و بقیه فرار کردند .
بچه ها بلند شدند و سراسیمه آمدند و گفتند چه خبره ؟ چی شده ؟
منم گفتم بلند بشید که بعثی ها اومدند وکنار آب هستند . یکی دنبال پوتین و یکی دنبال اسلحه و یکی دنبال پراهنش می گشت .وقتی اومدند بیرون و دیدند کسی نیست ، گفتند کو ؟ کجا؟
من هم اشاره به سگ ها کردم و گفتم اونجا هستند چند تاشون مردند.