سال شصت و پنج بود که ما به موقعیت قلاجه در منطقه مهران اعزام شده بودیم . شهید سید محمد زینال حسینی (فرمانده گردان) به من قول داده بود که اجازه دهد ما هم در عملیات بعدی شرکت کنیم اما نمی خواست به قولش عمل کند. به سید محمد گفتم : عملیات نزدیک است . خندید و گفت : ایشالله . من هم یادآوری کردم که به قولی که دادی را باید عمل کنی چون قبل ها سید محمد به من می گفت: شما در عملیات ها شرکت نکنید .
سید محمد به شهید علی پیکاری و برادر علی شکاری گفته بود به حاج آقا بگویید دلمان گرفته است و می خواهیم به مشهد برویم ، شما هم با ما به مشهد بیا .
آن ها هم پیش من آمدند و گفتند : دلمان می خواهد با شما به مشهد برویم . به سید محمد بگو و اجازه بگیر تا برویم. اگر شما بگویید سید محمد قبول می کند و اجازه می دهد.
من خبر نداشتم که این برنامه خود سید محمد است و گفتم باشه. به سید محمد گفتم که ما می خواهیم سه نفری به مشهد برویم . قبول کرد و گفت خیلی هم خوب است ، التماس دعا دارم.گفتم اگر ما برویم به عملیات می رسیم؟ سید محمد گفت : انشالله که می رسید .
به پیکاری و شکاری اطلاع دادم و گفتم مرخصی بگیرید تا با هم به مشهد برویم . خلاصه سوار ماشین شدیم ، به ایلام رفتیم و از آن جا به تهران آمدیم . صبح به ترمینال تهران رسیدیم .
به بچه ها گفتم : بلیت را چه کار کنیم ؟ یک نگاهی به هم انداختند ، گفتم : پس من می روم و بلیط می گیرم . آنها گفتند باشه . گفتم شما ها بروید من بلیط را که گرفتم به شما زنگ می زنم تا سر ساعت بیایید . از هم خداحافظی کردیم و من به خانه آمدم.
صبح از غرب به ترمینال جنوب رفتم و سه تا بلیط مشهد گرفتم ولی ظاهراً آنها بلیط گرفته بودند که به مقر برگردند . زنگ زدم به شکاری و گفتم بلیط گرفتم . شکاری گفت : حاج آقا من نمی توانم بیایم . گفتم : چرا؟ گفت یک مشکلی برایم پیش آمده و نمی توانم بیایم.
گفتم من به خاطر شما آمدم ، من که نمی خواستم به مشهد بروم . خلاصه بهانه آورد . به پیکاری زنگ زدم و پیکاری هم بهانه آورد و گفت من هم نمی توانم بیایم . من متوجه موضوع نشدم و خودم تنها به مشهد رفتم . آنها هم برگشتند و در عملیات شرکت کردند.
یادم نیست که شب اول بود و یا شب دوم بود که خواب دیدم پیام پوررازقی پتو روی سرش بود و در یک اتاق تاریک مشغول نماز شب خواندن است.
با خودم گفتم : حتماً یک اتفاقی در گردان افتاده است. صبحانه خوردم ، به خیابان آمدم و دیدم در خیابان های مشهد مارش عملیات می زدند. فهمیدم عملیات شده است و پیام هم شهید شده است. همان موقع ساکم را برداشتم و به تهران آمدم و با ماشین های بین راه به کرمانشاه امدم . از آنجا خیلی بد ماشین گیر می آمد چون نزدیک عملیات بود . خلاصه با هر زحمتی بود به مقر رسیدم . اولین کسی را که دیدم حاج ابراهیم قاسمی بود .
ما در قلاجه بودیم و بچه ها به جلو رفته بودند و در مهران مقر زده بودند . به حاج قاسمی گفتم از پیام چه خبر؟ گفت پیام دو شب پیش شهید شده است .
بعدها علی شکاری پیشم آمد و حلالیت طلبید و گفت آن بازی که ما سر شما درآوردیم کار سید محمد بود .