نمیدانم حدودا چندمین روز سیل در خوزستان بود که دیگر همه متوجه وخامت روبه تزاید اوضاع شده بودند. در شادگان بودیم و هر دقیقه آب بالا و بالاتر میآمد. با گروه جشنواره دانش آموزی روستا به روستا میرفتیم تا بتوانیم با حضور هنرمندان و پخش عروسک و گرفتن جشنهایی کوچک در حد و اندازه هر ده، به بچههای محصور در سیل شادی و روحیه هدیه دهیم و دو تا دستگاه کوادکوپتر که با هماهنگی استانداری آخرین تصاویر هوایی از پیشروی سیل را برای استانداری خوزستان ارسال میکردیم که غروبی گفتند حاج قاسم در راه است تا برای بازدید اوضاع بیاید.
آقای شوشتری از ستاد عتبات خوزستان و آقا مکی یازع دبیر جشنواره خودمان خودجوش خانهای پیدا کردند تا بتوانند گروه حاج قاسم را در آن جا دهند و وقتی حاج قاسم که با چند ماشین رسید این ۲ رفیقمان برای تهیه مختصر شامی همراه با صاحبخانه بیرون رفتند که به نوعی آخرین نفر میزبان محلی من شدم با ۲ تن از دوستان جوان فیلمساز آقایان حسین روشنکار و مهرداد خان افراسیابی به سردار گفتم که دوستان برای تهیه شام بیرون رفتند و برمیگردند و شما حتما امشب شام اینجا مهمان هستید. که ایشان با لحن معترضانه و محجوبانهای اعلام کرد که ما واقعاً راضی به زحمت نیستیم، من هم به شوخی جواب دادم فعلا که زحمت دادید، دیگه نمیشه کاریش کرد، خندید و گفت راست میگی، این چه حرفی بود که زدم و سری تکان داده و نشست…
از همان لحظه اول رفتارشان با جوانان و افراد تازه وارد کاملا به چشم میخورد خودشان بلند شده و بطرفشان رفته و با آنان چاق سلامتی کرده و آنان را در کنار خود مینشاندند و از احوالاتشان ریز و درشت میپرسیدند، همانگونه که از ۲ فیلمبردار جوان ما پرسید که هنوز شیفته وار کاملا به یاد دارند.
در این هنگام ابو مهدی مهندس هم وارد و جمعشان تکمیل شد… نماز را همگی پشت سر ابو مهدی خواندیم و بعد با سادگی به دیوار هال منزل بدون توجه به بزرگی یا کوچکی رتبه جایگاه نشستن سردار و ابومهدی تکیه زدند… چنان رفاقتی داشتند که انسان بدان حسادت میکرد. شام آماده و سفره گسترده شد. سردار با ذکر نام همه حتی محافظان را برسر سفره خواند و بعد آرام آرام شروع به صرف غذا کرد.
عجیبتر آن بود که برای نیروهای همراهش به مانند مادری مهربان لقمه گرفته و خود به دهان آنان میگذاشت… تلفنم زنگ خورد، خانم کارگردان معروفی بود که تحت تاثیر احساسات غلط باقیمانده از دوران جنگ میگفت که چه جور غیرت افراد محلی قبول میکند که نیروهای عراقی وسط زن و بچه آنان باشند. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم فلانی ما هشت سال با ارتش عراق جنگیدیم و میدانیم چه جور از ناموسمان دفاع کنیم و در ضمن اینها در زمان جنگ کنار ما با همان بقول شما ارتش صدام در داخل کشورشان در جنگ بوده اند و با احترام کامل خداحافظی کرده، گوشی را کنار گذاشتم …
دوباره گوشی زنگ خورد، این دفعه همسر یکی از کارگردانان معروف سینما بود که میپرسید: شنیدم حشدالشعبی با تانک در حال اشغال خوزستان است و حتی وارد شادگان شده، راست است؟ نگاهی به صورت آرام و در حال غذا خوردن ابو مهدی کردم و به خانم دوستم گفتم آخه این همه نقطه سوق الجیشی در خوزستان جا قحطی است که کسی بخواهد بجای مثلا آبادان و یا اهواز، شادگان را بگیرد؟ انشاالله خدمتتان زنگ میزنم، پس از اتمام غذا خوردن، قضیه تلفن را به ابو مهدی گفتم خندید و گفت هر کس از ما تانک زد و یا غنیمت گرفت آهنش را بفروشه و خرج سیلزدهها بکند، زمان داعش شما ملت ایران کمک ما ملت عراق کردید، الان ما احساس وظیفه کردیم برای جبران قسمت کوتاهی از این همه محبت به کمک بیاییم.
البته ما فقط وسایل مهندسی آورده ایم برای کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل و گروه بهداری برای اینکه امراض بومی ما با منطقه شما یکی است و پزشک و پرستار ما عرب زبان است و راحت تر با مردم عرب زبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکند. گوشی را به سمتش گرفته و عرض کردم همینها را با ذکر نام همسر آن کارگردان برایش بگوید تا تصویربرداری کنم، خندید و با تعجب گفت صحبت کنم! چشم، با همان شیرینی یک لهجه تبدیل عربی مبدل شده به فارسی سلامی دوستانه به خانم آن طرف خط کرد و مانند آنکه با خواهرش صحبت میکند بسیار صمیمی و دلسوزانه همه چیز را برایش توضیح داد.
فیلم را با این عنوان برای خانم دل نگران ارسال کردم (سخنرانی تکی ابومهندس رهبر حشدالشعبی برای سوالات سرکار خانم فلانی دلنگران از سقوط شهر فوق سری و استراتژیک شادگان به دست عراقیها، درست سی و خوردهای سال پس از اتمام جنگ تحمیلی و چند شکلک خنده) …
پس از لحظاتی شکلک صورتکهای تعجب شدید بجای جواب متنی در جوابم صفحه خانم موردنظر را پرکرد …اندکی استراحت نشسته که تمام شد سردار نقل به مضمون گفت ما که با این همه نیرو درست نیست مزاحم صاحبخانه باشیم، پس عزیزان حرکت … در مقابل اصرار دلی صاحبخانه هم گفتند جلسهای در کنار محلهای خطر سیل خواهیم داشت و بعد هر محل عمومی هم که بشود استراحت خواهیم کرد. که بعدا مشخص شد پس از ساعتها بازدید مناطق مصیبت دیده از سیل در پایگاه مقاومت مسجدی در همان محل شبانه اطراق کردهاند…
فردا که کار شروع شد تازه متوجه ورود ۱۰ها دستگاه ادوات مهندسی این دوستان عراقی شدم. بیل میکانیکیهای مخصوص آنان با لاستیکهای تیوپی برخلاف بیل میکانیکی های کلاسیک و معمولی زنجیری ما میتوانستند که بهراحتی در آب کم عمق وارد و به سهولت درون کانال پلهای زیر جاده را از رسوبات انباشته شده برای سهولت حرکت آب پاکسازی میکردند یعنی کار چند ۱۰ ساعته و ناقص ادوات زنجیری ما را در عرض کمتر از یک ساعت انجام میدادند… و بدین سان حضور گروه مهندسی حشد الشعبی به جز در حل مشکلات بهداشتی و آذوقهای مردم، توانست از به زیر سیل رفتن و نیز تخریب جاده آبادان ماهشهر و ورود آب بیشتر به شهر و روستاهای شادگان و نیز سوسنگرد و آبادان جلوگیری کند…
پس از چند ماه هنوز خاطره آن ۲ سه شبانه روز برای خود من و جوانان سینماگر همراهمان بطرز باورنکردنی به شیرینی عسل است که توانسته باشیم به امامت شهید ابومهدی و در کنار سردار شهید سلیمانی نمازی خوانده باشیم.
هر وقت خواستید از تاثیر آن چند روز بر روح و روان مان بیشتر بپرسید حتما از آن ۲ جوان همراهمان بپرسید، که در هر کوی و برزن و قبل از شهادت این ۲عزیز هم، این سلوک را داد میزدند. بعضی وقتها فکر میکنم که شاید همین نماز و حضور، گروه ما را ۲ جهان بس باشد.